آن مرد مثل خورشید آرام و مهربان بود شب در برابر او بی رنگ و ناتوان بود می رفت مثل یک رود بی باک و پاک تا شام یک لحظه پیش دشمن اما نمی شد آرام او از حسین می گفت از کربلا و غم هاش می دید هر غمی را مثل ستاره زیبا در کاروان خود بود مانند مادری پاک آخر دلش نمی خواست باشد یتیم غمناک لطفش به روی گل ها بارید مثل یک ابر پر بود قلب پاکش از مهربانی و صبر با دشمنان بدکار در جنگ بی امان بود آری همیشه زینب بانویی قهرمان بود دشمن دوباره حالا رو کرده سمت زینب افتاده خاک صحنش در چنگ تیره ی شب من مثل باغبانم زینب گلی است خوشبو می خواهم از خدا که باشم مدافع او... کودک دانا http://kodakdana.blog.ir/📚 ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2707947542Caaa2345229