قصه گربه عصبانی🐈🐈🐈🐈    زرافه گفت :دیگه با تو بازی نمی کنم. گربه با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت :  چه اهمیتی دارد. بقیه حیوانات با من بازی می کنند. بعد هم توپش را برداشت و به خانه رفت.  روز بعد،گربه دوباره با توپ براقش به باغ بزرگ آمد تا با حیوانات دیگر بازی کند. او می دانست که زرافه از او ناراحت است. بنابراین، از زرافه نخواست که با او بازی کند. به جای آن، به اردک گفت:می خواهی با من بازی کنی؟   اردک که دیده بود که چگونه به زرافه چنگ زد،گفت: نه من نمی خواهم با تو بازی کنم، چون تو به دوستانت پنجول می کشی.  @kodaknojavan 🌿🌷