⚠️هشدار به مامانای گل و گلاب و باباهای عزیز🌱
داستان ترانه«16»
یه روز جمعه بعد از ظهر مامان خواب بود اکثرا جمعه ها میخوابید و منم مزاحمش نمیشدم.
دیگه زیاد پایین نمیرفتم ولی خب مامان مدام میگفت:
برو پیش امیرعلی و اگه نه می آوردم شک میکرد.
امیرعلی اومد بالا تو اتاق گفت:
ترانه من و مامان داریم میریم پارک توام بیا
مامان گفت :
توام برو باهاشون😍
هرچی بود از خونه موندن بهتر بود
لباسام رو پوشیدم و همراه امیرعلی از پله ها رفتیم پایین.
بعد از مدتها از خونه رفته بودم بیرون
خاله واسه منو امیر علی بستنی خرید
تو اون هوا حسابی میچسبید
هرچند داشتیم یخ میزدیم
ولی خیلی بازی کردیم و حسابی خوش گذرانی کردیم.☺️
واسه چند لحظه هم که شده همه چیز رو فراموش کردم
و با دنیای بچگونه امیرعلی حسابی لذت بردم.
@kodaknojavan🌿🌷