💞 💞 قسمت ۲۱ دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم ولی نه... من و نمیزاره ای کاش پسر بودم اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم ای کاش... ای کاش.... ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه زهرا بهم گفت _بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. -منو کار داره؟! -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش -مطمئنی؟! _آره بابا...خودم شنیدم بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد -ریحانه خانم -بازم شما؟! -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه لطفا این رو به خانوادتون هم بگید -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟ -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش -این حرف آخرتونه؟! -حرف اول و آخرم بود و هست وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه) -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید -بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) -خوب مثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام -نه نه..بفرمایید الان میگم راستیتش چه جوری بگم؟!... لا اله الا الله...میخواستم بگم که... -چی؟! -اینکه .... ادامه دارد... 🛖@kolbehAramsh🌿