💫🌹✨ به اتاقم که رسیدم اولین کاری که کردم دکمه ی یقه ی لباس فرم رو باز کردم و نفس عمیقـی کشیدم اون پایین واقعا معذب بودم مخصوصا که مدام باید به رادین میگفتم آقا میترسیدم سوتی بدم رو تخت لم داده بودم و زل زده بودم به دیوار و نگام رو عکسی بود که با کیومهر چند روز قبل رفتنش انداختم ازش خواستم باهم عکس بگیریم که وقتی رفت حداقل یه یادگاری ازش بمونه.عکسی که من و کیومهر با لبخند به لنز دوربین گوشیش نگاه میکنیم و اون بهترین سلفـــی برای ما خاطره شد. هنوز هیچی نشده دلم براش تنگ شده.با خودم تو ذهنم در حال وراجی بودم که در اتاقم توسط شخصی باز شد و چاووش از لای در گفت: بیام تو؟ پسره ی سیریش تو بودا بعد میگه بیام تو...رو تخت نشستم و گفتم: بفــرمایید..: وارد شد و با لبخند به اتاق نگاه کرد و کنارم رو تخت نشست و گفت: قبل از این که ماکان آب پاکی رو دست خواهرزادم بریزه اتاقش اینجا بود. به نیم رخ چاووش خیره شدم، پس سامره اینجا اقامت داشته..حرفی نزدم، من الان فقط خدمــه بودم نمیای پایین؟ باز نگاش کردم و گفتم: میشه من نیام لطفاا؟ چاووش چشم چرخوند و به عکس منو کیومهر خیره شد و گفت: خیلی صمیمی به نظـر میرسید. چشـــمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد خدای من الان میگه عکس من با برادر کسی که براش کار میکنم رو دیوار اتاق چی میخواد که خوشبختانه بی حرف بلند شد و به طرف در رفت اما لحظه آخر با تحکم گفت: پایین باش زودتـــر در که بسته شد زمزمه کردم: عجیب ترین موجود این روزامی چاووش ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱