#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۱۷
دستی رو گوشام گذاشتم و زمزمه کردم:
نگاهش زوم شدروم و چشماش یه حالتی شدخوش ندارم در موردش بدونم...
مه لقااز آشپزخونه خارج شد وقرصو در حالی که به طرف رادین میگرفت گفت:
-همین یه خشابم به زور پیدا شدآقا
رادین بعد ازخوردن قرص بی حرف رفت بالا و من زانو هام خم شدو درنهایت رو صندلی نشستم....
صبح بلند شدم و بعداز سرویس بهداشتی و کارهای مربوطه به طرف اتاقش رفتم دلم میخواست ببینمش اینطورکه پیداست زیاد ندارمش تاآخر برج فقط!!!!
در زدم دو باردر بازشد و با بالا تنه لخت ازلای در نگاهم کردبا دیدن
من تعجب کردورفت عقب تا واردشم واردشدم و گفتم:
-تیشرت تنت کن.
تک خنده ای کردو تیشرتش رو از جالباسی برداشت و تن کرد:
-بمون میرم یه آبی به صورتم بزنم.
وارد سرویس اتاقش که شد همزمان برای گوشیش اس ام اس اومدصفحه روشن بودروی میز سرکی کشیدم پیام ازطرف یه ناشناس بود
به این متن:
-همه روخریدم اتیش زدم.
همین!
وا این مرد دیوانه بود...
ازدستشویی که بیرون اومدگفت:
-تند تند یادما میکنی چه خبـره؟
-گفتیم تا آخربرج بهره ببریم ازوجود مبارکتون.
با لبخند دست دراز کردو گوشیشو برداشت رو انداخت تو جیبش.
به میزتکیه داد ومنم درست کنارش رو به روش ایستادم:
-سامره کجاست؟
-دیشب رفت کیش برای لباس عروس.
لبخندی زدم و گفتم:
-مبارکه.
رادین خم شدو گفت:
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱