#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۱۹۳
ببخشیدمن باعث شدم هرچی دلش میخوادبه من و شما نسبت بده
مامان درحالی که از آشپزخونه میومد بیرون دستم رو گرفت و روی مبل نشوند و گفت:
-چه حرفیه مادر جان تو که دست خودت نبوده هیچی یادت نمیومده. الانم خداروشکرکنارمونی خداروهزارمرتبه شکر فقط من موندم محراب ماچطوری با این زن میسازه حیف دست گل ته تغاریمون که گیر ایـن زالو افــتاده
مهران - هعــــی ازشما بعید حاج خانم چه کلماتی استغفرالله حاجیه ایناچه حرفیه واه واه بلا به دور
خندیدم و مامانم لبشو گازگرفت و اهسته گفت:
-لعنت بر دل سیاه شیطون ببین پسـرچه بلایی سر من آوردی
مهران خندیدو لپ مامان رو بوسیدو گفت:
-دورت بگـردم مادرجانم چی تربیت کردی اسطـوره!
مامان اهسته بلندشدو باخنده پنجره سالنو بازکرد و بادتو خونه زد و گفت:
-ناهار چی میخورید بچه ها؟
مهران صاف ایستادو گفت:
-ناهارامروز با من..
مامان با حرص گفت:
-یا پیتزاس یا های داگ
من ومهران پوقی زدیم زیر خنده ومهران گفت:
-نه جیگــر این سری های بای داریم
-اذیت نکن مامانمو مهران
گوشی مهران زنگ خوردو دستپاچه ازجیبش در آورد وهمزمان گفت-
میام الان..
با دیدن اسم طرف رنگش پریدوعذرخواهی کردو سریع رفت سمت اتاقش..
مامان که متوجه این تغیرنشد رفت ظرفای چایی و پذیرایی رو بشوره
اما من رفتم تو نخ داداشی که تو عمرش حس این که واسه یه گوشی جواب دادن بره تو اتاق رو نداشت و حالا به سرعت فرارکرده بود...
پنج دقیقه بعد رفتم دراتاقش و تقه ای به در زدم و آهسته گفت:
-بله؟
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱