#سرگذشت_مهرانا💫🌹✨
#پارت۲۲۳
مهم دخترشونه مامان که من رو قبول داره حالاشما برید داخل
مهرانام دست مامان رو گرفت وگفت:
-درست میگه مهران بیابریم تومامان.
جلو رفتیم خانم نسبتا مسنی دم درایستاده بود.
-خوش امدید.
اول مادر بعدمهرانا و بعد من وارد شدیم،
کنار زن مسن خانم کت و دامن به تن و شال به سرنسبتا جوونی ایستاده بود از شباهتش به دلنیافهمیدم مادرشه.
بادیدن مادرم لبخند زد وگفت:
-خوش اومدیدحاج خانم بفرمایید
مادرم رو بوسیدو به مهرانا هم دست داد
خدمتکارشون شیرینی رو از مهراناگرفت و من به مادرش رسیدم نگاهم رو به زمین دوختم و مادرش اهسته گفت:
-خوشحالم میبینمت مهران جان خیلی خوش اومدی.
گل رو از دستم گرفت و تعارف کردبشینم آهسته و به سختی تشکری کردم فکرنمیکردم خواستگاری این همه سخت باشه..
نشستیم مادردلنیا کنارمامان رو مبل یک نفره نشست و بازتکرار کرد:
-خوشحالم ازدیدنتون خانم نیکنام خیلی خوش اومدید.
مامان لبخند گرمی زد وگفت:
-ممنونم ازشما که به مااجازه و وقت برای صحبت راجب جوونادادین
-اختیار دارین
بعدش رو به خدمتکاری که کنارمون ایستاده بود گفت:
-زهراخانم لطفابگید دلنیا بیاد
مامان مشتاق به در اتاق ودر اشپزخونه نگاه کرد خونشون خیلی بزرگ بودحیاط و بالکن بزرگی داشت
عرقم رو پاک کردم که صدای پا واهسته قدم برداشتن اومد سربلندکردن انگاربلدنبودم دلم میخواست گردنم بشکنه ازخجالت داشتم آب میشدم.
جلو اومد و رو به روی مامان ایستاد و آروم خم شدو شربت تعارف کرد:
-سلام خیلی خوش اومدید......
ادامه دارد.....
🛖@kolbehAramsh🌱