💫🌹✨ مهم دخترشونه مامان که من رو قبول داره حالاشما برید داخل مهرانام دست مامان رو گرفت وگفت: -درست میگه مهران بیابریم تومامان. جلو رفتیم خانم نسبتا مسنی دم درایستاده بود. -خوش امدید. اول مادر بعدمهرانا و بعد من وارد شدیم، کنار زن مسن خانم کت و دامن به تن و شال به سرنسبتا جوونی ایستاده بود از شباهتش به دلنیافهمیدم مادرشه. بادیدن مادرم لبخند زد وگفت: -خوش اومدیدحاج خانم بفرمایید مادرم رو بوسیدو به مهرانا هم دست داد خدمتکارشون شیرینی رو از مهراناگرفت و من به مادرش رسیدم نگاهم رو به زمین دوختم و مادرش اهسته گفت: -خوشحالم میبینمت مهران جان خیلی خوش اومدی. گل رو از دستم گرفت و تعارف کردبشینم آهسته و به سختی تشکری کردم فکرنمیکردم خواستگاری این همه سخت باشه.. نشستیم مادردلنیا کنارمامان رو مبل یک نفره نشست و بازتکرار کرد: -خوشحالم ازدیدنتون خانم نیکنام خیلی خوش اومدید. مامان لبخند گرمی زد وگفت: -ممنونم ازشما که به مااجازه و وقت برای صحبت راجب جوونادادین -اختیار دارین بعدش رو به خدمتکاری که کنارمون ایستاده بود گفت: -زهراخانم لطفابگید دلنیا بیاد مامان مشتاق به در اتاق ودر اشپزخونه نگاه کرد خونشون خیلی بزرگ بودحیاط و بالکن بزرگی داشت عرقم رو پاک کردم که صدای پا واهسته قدم برداشتن اومد سربلندکردن انگاربلدنبودم دلم میخواست گردنم بشکنه ازخجالت داشتم آب میشدم. جلو اومد و رو به روی مامان ایستاد و آروم خم شدو شربت تعارف کرد: -سلام خیلی خوش اومدید...... ادامه دارد..... 🛖@kolbehAramsh🌱