تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم.
کنارش ایستادم.
–بریم حرفتون رو بزنید؟
کتاب را بست و سر جایش گذاشت.
وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم:
–اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره.
در را بست و گفت:
–می خوای با هم مرتب کنیم؟
اشاره کردم به تخت و گفتم :
–شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید.
نگاهی به چادرم انداخت و گفت:
–الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟
از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد:
–نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم.
با خجالت گفتم:
–نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم.
آنقدر گرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت.
دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت :
–چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟
ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم :
–میشه خودم این کار رو بکنم؟
نگاهش روی دستم ماندو گفت :
–چرا اینقدر دستهات سرده؟
بی تفاوت به سوالش گفتم:
–میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟
چشم هایش را بست و من گفتم :
–نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه.
وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد.
کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
–چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید.
از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت :
–چقدر موهات بلنده...
بعد کنار بینیش بردو چشمهایش را بست
و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت :
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم :
–میشه بشینیم؟