علمدارکمیل
دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس درخواست کرد. بالاخره گوشی را به سمتم گرف
بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: –من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت : –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا داد زد: –پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم : –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم و دنباله ی حرفم را گرفتم : –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته، اگر آرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. –راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: –سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری _ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت : –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم : –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمیکنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل میدونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: –راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت : –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری باهام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی یکی بر میداشت و میگرفت کنار گوشم و میپرسید: قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه میکردم و لبخند میزدم. گیره ای را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: –نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز میگفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم". نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت و کنار گوشم مهربان گفت : –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم میخواد همه رو تو انتخاب کنی. "چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر میتوانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم". بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم. دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم. ✍نویسنده: لیلا فتحی پور @komail31 🍃🍁🍃🍁🍃🍂🍃🍂