🖤 🌿 ツ کمیلی‌که‌‌خیلی‌به‌رفتارش‌مشکوک‌بود،حیاومذهبی‌ بودنش‌بامخالفت‌نظام‌و‌ ولایت‌اصلا‌جور درنمی‌آمد.😐 با اینکه‌دراین‌25سال‌اصلا‌رفتاربدی‌ازاو‌ندیده‌بود، اما‌اصلانمی‌توانست‌باعقاید‌اوکناربیاییدودربعضی‌ ازمواقع‌بحثی‌بین‌آن‌ها‌پیش‌می‌آمد. به‌حیاط‌برگشت‌ومشغول‌کمک‌به‌بقیه‌شد،فضای صمیمی‌خانواده‌ی‌نسبتابزرگش‌رادوست‌داشت، باصدای‌کمیل‌که‌خبراز‌آماده‌شدن‌کباب‌😋ها‌میداد، همه‌دورسفره‌ای‌که‌خانم‌ها‌چیده‌بودند،نشستند.سر سفره‌کم‌کم‌داشت‌بحث‌سیاسی‌پیش‌می‌آمد،که‌باتشر سیدمحمود،پدرسمانه‌همه‌درسکوت‌شام‌را‌خوردند. بعدصرف‌شام،ثریازن‌برادرسمانه‌وصغراشستن‌ظرفها رابه‌عهده‌گرفتند‌وسمانه‌همراه‌زینب‌وطاها‌درحیاط فوتبال‌بازی‌میکردند⚽️،سمانه‌بیشتربه‌جای‌بازی، آن‌هاراتشویق‌میکرد،باصدای‌فریادطاها‌به‌سمت‌او ‌چرخید: _خاله‌توپوشوت‌کن⚽️ سمانه‌ضربه‌ای‌به‌توپ‌زد،که‌محکم‌به‌ماشین‌مدل‌بالای کمیل‌که‌درحیاط‌پارک‌شده‌بود‌اثابت‌کرد،سمانه‌با شرمندگی‌به‌طرف‌کمیل‌چرخیدوگفت: _شرمندم‌حواسم‌نبود🤭😓 +این‌چه‌حرفیه،اشکالی‌نداره سمانه‌برگشت‌و‌چشم‌غره‌ای‌‌به‌دوتا‌وروجک‌رفت! باصدای‌فرحنازخانم،مادرسمانه‌که‌همه‌رابرای‌ نوشیدن‌چای‌دعوت‌میکرد،به‌طرف‌اورفت‌وسینی‌را از‌اوگرفت‌وبه‌همه‌تعارف‌کردوکنارصغرانشست،که‌با لحنی‌بانمک‌زیرگوش‌سمانه‌زمزمه‌کرد: _ان‌شاءالله‌چایی‌خاستگاریت‌ننه😄 سمانه‌خندیدومشتی‌به‌بازویش‌زد،سرش‌رابلند کردو‌متوجه‌خندیدن‌کمیل‌شد،باتعجب‌به‌سمت‌صغرا برگشت‌وگفت: _کمیل‌داره‌میخنده‌،یعنی‌شنید؟؟🤭😨 صغرا استکان‌چایی‌اش‌برداشت‌وبیخیال‌گفت: _شاید،کمیل‌گوشای‌تیزی‌داره. عزیزبالبخندبه‌دخترهاخیره‌شدوگفت: _نظرتون‌چیه‌امشب‌پیشم‌بمونید؟ دخترانگاهی‌به‌هم‌انداختند‌،ازخدایشان‌بود‌امشب‌را درکنارهم‌سپری‌کنند،کلی‌حرف‌ناگفته‌بود،‌که‌باید به‌هم‌می‌گفتند. بالبخندبه‌طرف‌عزیز‌برگشتند‌سرشان‌ر‌ابه‌علامت تایید‌تکان‌دادند. _ولی‌راهتون‌دورمیشه. باصحبت‌سمیه‌خانم‌،لبخند‌ازلب‌دخترامحوشد،کمیل جدی‌برگشت‌و‌گفت: _مشکلی‌نیست،من‌فردامیرسونمشون. +خب‌مادرجان،توهم‌با آرش‌امشب‌بمونـ. _نه‌عزیزجون‌من‌نمیتونم‌بمونم. سیدمحمودلبخندی‌زد و روبه‌کمیل‌گفت: _زحمت‌میشه‌پسرم. +نه‌این‌چه‌حرفیه🙂 دخترهاذوق‌زده‌به‌هم‌نگاهی‌کردندوآرام‌خندیدند😆 ... @komeil3