‍ 🌷 – قسمت 5⃣2⃣ ✅ فصل هشتم از بس توی اتاق راه رفته بودیم و پیش‌پیش کرده بودیم، خسته شده بودیم، بچه‌ها را روی پاهایمان گذاشتیم و نشستیم و تکان‌تکانشان دادیم تا بخوابند. اما مگر می‌خوابیدند. صمد برایم تعریف می‌کرد؛ از گذشته‌ها، از روزی که من را سر پله‌های خانه‌ی عموی پدرم دیده بود. می‌گفت: « از همان روز دلم را لرزاندی. » از روزهایی که من به او جواب نمی‌دادم و او با ناامیدی هر روز کسی را واسطه می‌کرد تا به خواستگاری‌ام بیاید. می‌گفت: « حالا که با این سختی به دستت آوردم، باید خوشبخت‌ترین زن قایش بشوی. » صدای صمد برای بچه‌ها مثل لالایی می‌ماند. تا صمد ساکت می‌شد، بچه‌ها دوباره به گریه می‌افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه‌ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه‌کار کنیم. تا می‌گذاشتیمشان زمین، گریه‌شان در می‌آمد. مجبور شدم دوباره برایشان شیر درست کنم. اما به محض این‌که شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند و بی‌خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند. حالا یک نفر را می‌خواستند که آن‌ها را بغل کند و دور اتاق بچرخاند. ظهر شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه‌ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده‌ی بچه‌ها برنمی‌آمد. از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی‌شد بچه‌ها را از اتاق بیرون آورد. به هر زحمتی بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه‌ی بچه‌ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر درست می‌کردم، یا جای بچه‌ها را عوض می‌کردم، یا مشغول خواباندنشان بودم. تا چشم به هم زدم، عصر شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه‌ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف‌ها را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد. مادرشوهرم که اوضاع را این‌طور دید، ناراحت شد و کمی اوقات‌تلخی کرد. صمد به طرفداری‌ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه‌ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت. بچه‌ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم. از فردا صبح دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت.توی قایش کاری پیدا نکرد مجبور شد به رزن برود .وقتی دید در رزن هم نمیتواند کاری پیدا کند ساکش را بست ورفت تهران .چند روز بعد برگشت وگفت :کار خوبی پیدا کرده ام باید از همین روزها کارم را شروع کنم آمده ام به تو خبر بدهم حیف شد نمیتوانم عید پیشت بمانم چاره ای نیست. خیلی ناراحت شدم اعتراض کردم گفتم من برای عید امسال نقشه کشیده بودم نمیخواهد بروی صمد از من بیشتر ناراحت بود .گفت چاره ای ندارم تا کی باید پدر ومادرم خرجمان را بدهند .دیگر خجالت میکشم نمیتوانم سر سفره انها بنشینم .باید خودم کار کنم باید نان خودمان را بخوریم صمد رفت وآن عید را که اولین عید بعد از عروسیمان بود تنها سر کردم روزهای سختی بودهرشب با بغض وگریه سرم را روی بالش میگذاشتم.هرشب خواب صمد را میدیدم .تازه عروس های دیگر را میدیدم که با شوهر هایشان شانه به شانه از این خانه به آن خانه میرفتند به زور میتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم... 🔰ادامه دارد....🔰 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯