✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۹۵-۹۴-۹۳ 🔻قسمت : ۵۵ همرزم شهید: احمد نخعی از عملیات بدر، با حسین آشنا شدم. کنار هم کار می کردیم و برای عملیات بعدی آماده می شدیم که احتمال داشت داخل آب باشد. قبل از آن می بایست گردان ها را آموزش می دادیم تا بتوانند در عملیات، آسان تر از آب عبور کنند. برای این آموزش، منطقه ای نزدیک ذلیجان و بُستان را انتخاب کرده بودند؛ زمینی بسیار بزرگ و پر از بوته و سنگلاخ که داخلش آب انداخته بودند و کاملاً حالت باتلاقی گرفته بود. شب که می شد، با بچّه ها داخل آن می رفتیم. عبور از آب و گل ولای را بهشان آموزش می دادیم. آموزشی ها، حسین، مهرداد خواجویی، امیری، عالی و دو سه نفر دیگر بودند. دو سه محور مشخص می کردند. ما اوّل عبور از آب را آموزش می دادیم. گردان ها، داخل آب و گل ولای می شدند، تیراندازی می کردند و آرپیچی می زدند. گل ولای، بدجور به پوتین هایمان می چسبید. نمی توانستیم به آسانی راه برویم. طوری سنگین می شد که ترجیح می دادیم آن ها را دربیاوریم و پابرهنه داخل آب برویم. وقتی برمی گشتیم، پای همه ی بچّه ها، پر از خار، شن، سنگ ریزه بود. تا صبح با بچّه ها می نشستیم خارها را از پایمان درمی آوردیم. سنگ ریزه ها طوری توی گوشت پایمان می رفت که نمی شد کاری کرد. عدّه ای از بچّه ها، از شدّت درد و سوزش ناراحت بودند و هی غر می زدند. مهرداد خواجویی، پایش عفونت کرده بود. چرک و خون و شن با هم قاتی شده بود. نمی توانست راه برود. حسین، با این که از ما بچّه تر بود و جثه ی کوچکی داشت، آدم خود ساخته ای بود. گوشه ای می نشست و خارها را از پایش درمی آورد. با این که پاهایش زخم و زیلی بود، آخ هم نمی گفت. رفتارش طوری بود که هر جا بچّه ها او را می دیدند، می گفتند 《حسین، داری خودت رو آماده می کنی دیگه؟!》. هروقت عملیات می شد، همه ی بچّه ها منتظر شهادتش بودند! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯