✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۹۵-۹۶ 🔻قسمت : ۵۶ همرزم شهید: احمد نخعی از زمانی که حسین به واحد شناسایی آمده بود،همه کاری می کرد. استعداد و هوش زیادی داشت. اگر کاری بلد نبود، سعی می کرد زود یاد بگیرد. پشت کارش را تحسین می کردم. هر وقت برای شناسایی می رفتیم حسین را با خود می بردیم تا از نزدیک با کار آشنا شود و چم وخم کار دستش بیاید. یکی از محور های عملیاتی، در دست من و او بود. قرار بود در هور عملیات کنیم. می بایست قبل از عملیات، چند شناسایی می کردیم. یک روز که برای شناسایی می رفتیم، حسین را هم با خود بردیم. آبراه ها زیاد بود. نیزارهای بلند باعث می شد تمام آبراه ها شبیه هم به نظر برسند. برای بر گشت می بایست دقت زیادی می کردیم تا مسیر را اشتباه نرویم. نمی تونستیم برای نشانه گذاری، نی ها را بشکنیم؛ ممکن بود دشمن بفهمد. آن روز وقتی کارمان تمام شد، موتور قایق را روشن کردیم و وارد یک آبراه شدیم. وسط مسیر، حسین گفت «فکر کنم راه رو اشتباه اومدیم!». من و مهرداد با تعجب به اطرافمان نگاه می کردیم! راست می گفت. همه ی آبراه ها، شبیه هم بود! گم شده بودیم! مانده بودیم چه کار کنیم! حسین گفت «باید برگردیم و از فلان آبراه بریم. این‌ آبراه، برام نا شناسه!». با تعجب گفتم «حسین این قدر آبراه ها شبیه هم هستند که نمی شه فهمید!» با این که اولین بار بود که با ما آمده بود‌، طوری راه بلد ما شده بود که انگاری سال هاست این مسیر ها را می شناسد! به آسانی از میان آن همه نیزار، راه را پیدا کرد، وسالم به خط برگشتیم. از آن به بعد، هر وقت حسین با ما بود، خیال مان راحت بود که زمان برگشت گم نمی شویم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯