کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه: ۱۴۱-۱۴۲ 🔻 قسمت: ۷۵ همرزم شهید: حسین متصدی من و علی آقا، داخل سنگر نشسته بودیم. یکی از بچه ها آمد داخل سنگر. گفت «بچه ها هنوز برنگشتن! خیلی دیر کرده اند!». فوری آماده شدیم.داخل محور رفتیم تا وضعیت را بررسی کنیم. حسین بادپا و حمید رمضانی، روی خاکریز منتظر بچه ها بودند.‌ ازشان پرسیدم «از بچه ها خبری ندارین؟!». آن ها هم نگران بودند. گفتند «نه!خیلی وقته ایستاده ایم! تا حالا بر نگشتن!». داخل آب رفتیم. با دوربین دید در شب، همه جا را با دقت نگاه کردیم. از فاصله ی دور، بچه ها را دیدم جلوتر رفتیم. چیزی را روی آب می کشیدند. نزدیکشان شدیم. فهمیدیم جنازه ی یعقوب مهدی عبادیه! تیر به قلبش اصابت کرده و شهید شده بود. با همان لباس غواصی که به تنش بود، آوردیمش. چه چهره ی نورانی ای پیدا کرده بود!یعقوب، جواب سؤال من از اولین و آخرین تجربه ی شناسایی اش را با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، داد. حسین بادپا، خیلی ناراحت بود. هی می گفت «چرا من واسطه شدم که یعقوب بره شهید بشه؟». هی خودش را سرزنش می کرد. شناسایی ها می بایست مخفیانه پیش می رفت. هیچ کس نمی بایست خبر دار می شد. به بچه هایی که برای شناسایی رفته بودند، فوری گفتم لباس غواصی را از تن یعقوب در بیاورند و یک لباس عادی تنش کنند. با یک خودکار، جلوی جیب و پشت لباس را سوراخ کردم. با کبریت هم اطراف سوراخ را طوری درست کردیم که اگر ستون پنجم دید، فکر کند که در وضعیت عادی توی خط تیر خورده است. بعد از این اتفاق، علی آقا رفت پیش حاج قاسم. گفت «حاجی، عراقی ها خودشون رو به خواب می زنند. دام بزرگی برامون پهن کردن.» حاج قاسم گفت «چرا؟». گفت «حاجی ،از زمانی که یعقوب مهدی آبادی به شهادت رسیده، بچه ها میرن توی محور، عراقی ها کاملا بچه ها رو می بینند؛ اما اصلا عکس العملی نشون نمی دن. حتی یه تیر هم سمت بچه های ما نمی زنند». حاج قاسم گفت «علی،چقدر مطمئنی ؟» علی آقا گفت‌ «یقین دارم». حاج قاسم، لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: من باید خودم بیام محور را از نزدیک ببینم. ادامه دارد... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯