✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه: ۱۶۰_۱۶۱ 🔻قسمت ۸۴ حرکت کردیم. هوا خیلی گرم بود. بین راه، هرجا نهر آبی می دیدیم، حسین می گفت بریم تنی به آب بزنیم. با لباس تو آب می رفتیم تا بعدش گرما را کمتر احساس کنیم؛ ولی به قدری هوا گرم بود که کمتر از پنج دقیقه، لباس مان کامل خشک می شد. بین راه، حسین، خوابی را که قبل از حرکت مان دیده بود، برام بازگو کرد. گفت خواب دیدم با شهید سید حمید موسوی رفته ایم کربلا. درهای رواق ها، یکی یکی به رومون باز می شد تا به ضریح رسیدیم. کنار ضریح، فقط من و سیدحمید بودیم که زیارت می کردیم. وقتی به نجف رسیدیم، ماشین را جایی پارک کردیم و یک ماشین دیگر کرایه کردیم و رفتیم کربلا. چند روز کربلا بودیم. چند بار رفتیم حرم. کسی را داخل حرم راه نمی دادند. به ذهن مان رسید که به یکی از خدام بگوییم که طرحی برای قفسه بندی کتاب های حرم داریم؛ اگه اجازه هست، وارد شویم. نمی دانم چی شد که تا با یکی از خدام صحبت کردیم، بدون تامل، درهای حرم را یکی پس از دیگری باز می کرد، و من و حسین هم پشت سرش حرکت می‌کردیم. حسین گفت: این، همان صحنه ای بود که در خواب دیدم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯