✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: ۱۸۳-۱۸۴-۱۸۵ 🔻ادامه قسمت: ۹۷-۹۸ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری برای یک لحظه ندیدم که حسین، دوست و هم رزم دوران جنگش، یوسف الهی، را فراموش کند. هرروز که می گذشت، دل تنگی وارادتش به یوسف الهی بیشتر می شد. عکس شهید یوسف الهی، هم بر دیوار منزل، هم روی میز کار وهم در کاور جا سوئیچی ماشینش بود. می خواست جمله ی دوست شهیدش را که گفته بود «تو در این جنگ شهید نمی شوی!» یادش نرود. دوست داشت این جمله را هر روز در ذهن خود تداعی وراهش را پیدا کند. یوسف الهی، برایش سرمشق، مشاور و همراه شده بود. هر وقت به مشکلی بر می خورد، با او در میان می گذاشت. هر وقت دل تنگ می شد، به او سر می زد. کارش از دوستی گذشته بود؛ ارتباط حسین با یوسف الهی، به مرید و مرادی رسیده بود. بعضی روزها، تا آخر های شب، کنار دوستش می نشست و نماز شب می خواند. برنامه ی هر روز صبحش این بود که قبل از نماز با او دیدار کند. برایش فرقی نمی کرد زمستان یا تابستان ،سرما یا گرما، شب یا روز باشد. هیچ چیزی، از ارادت او به یوسف الهی کم نمی کرد. 🔻قسمت: ۹۸ همرزم شهید: مرتضی حاج باقری حسین، روزی آمد پیش من. گفت «حاج مرتضی، نمی دونی قیمت حج تمتع چنده؟» گفتم«به سلامتی راهی خونه ی خدایی؟!». لبخندی زد و گفت «اول، قیمتش را بگو.» سال ۱۳۸۰بود. گفتم« تقریبا یک میلیون.». گفت «حاج مرتضی دور و برت کسی رو می شناسی امسال بتونه به جای کسی بره حج تمتع؟ هر چی هزینه اش بشه، با من.» پنج دقیقه ای فکر کردم. چند نفری را تو ذهنم بالا و پایین کردم. گفتم«اره». پول حج تمتع را داد به من. گفت «بهش بگو به نیابت شهید حسین یوسف الهی حج واجب بکنه.» گفتم «چشم» بعد گفت «حاج مرتضی، هیچ کس نمی خوام بدونه». آن روز، من به حال خودش و ارادتش به حسین یوسف الهی غبطه خوردم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯