✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «
#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی وشغل آزاد
🔸صفحه: ۱۹۰-۱۹۱-۱۹۲-۱۹۳
🔻 قسمت: ۱۰۵
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، به قدری به شهدا علاقه داشت که مرا متعجب می کرد؛شهدایی مثل شهید عالی و شهید میرحسینی که هر دو از شهدای عملیات کربلای 5 بودند. زادگاه شهید میرحسینی، نزدیک زابل در روستایی به نام《زاهک》بود.
حسین، نه تنها در سالگرد دوستش، بلکه هروقت دلش می گرفت و به یاد دوست شهیدش می افتاد،دیگر برایش فاصله معنایی نداشت. از کرمان با هواپیما می آمد تهران، پژویی کرایه می کرد و می رفت گلزار شهدای زاهک. یکی دو ساعتی با شهید خلوت می کرد و قرآن و زیارت عاشورا می خواند.کمی که سبک می شد،همان روز برمی گشت.
🔻قسمت: ۱۰۶
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، زمانی از کرمان می آمد تهران. غیر ممکن بود که زیارت حضرت شاه عبدالعظیم، قبرستان ابن بابویه، سر قبر شیخ صدوق، قبر رجبعلی خیاط و حتی سر قبر پهلوان تختی نرود.
عصر بود. رو به من کرد و گفت《حاج مرتضی، زنگ بزن به عباس قطب الدینی،بگو ما امشب می ریم خونه شون مهمونی.》.من هم زنگ زدم به عباس.
گوشی را برداشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم《عباس،امشب دو تا مهمون مثل دسته گل نمی خوای؟》.
خندید و گفت《قدم مهمون،روی چشم من!》.
خانه های تهران کوچک اند.خانه ی عباس هم مستثنی نبود.شب،خانم و بچّه هایش را برای این که ما راحت تر باشیم،به خانه ی دخترش می برد و برمی گردد.خودش بساط شام را آماده کرد.بعد از شام،سه نفری دور هم نشستیم و تا نیمه های شب از هر جایی حرف زدیم.این اواخر،برخلاف قبل،برایش مهم نبود که جلوی کسی نماز شب بخواند یا نه.رفت،وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.به حالتی نماز می خواند که انگار فقط خودش بود و خدا.بعد از این که نماز و قرآن خواندنش تمام شد،دوباره آمد توی جمع ما.گرم صحبت شدیم تا اذان صبح.نماز صبح را که خواندیم،حسین گفت《بچّه ها،پیشنهادی دارم؛ نه نگین!》.من و عباس گفتیم《تا چی باشه!》.گفت《پا شین لباس هاتون را بپوشین،بریم حرم شاه عبدالعظیم.من یه کله پاچه ای مَشت سراغ دارم.بریم صبحانه،مهمون من.》.من و عباس هم اسم کله پاچه که می آمد،هیچ مقاومتی نمی کردیم.گفتیم《قبول.》.آماده شدیم و رفتیم.هر یک مان یک دست کله پاچه خوردیم.حسین گفت《خوب،حاج مرتضی،حاج عباس،الآن دیگه به اندازه ی کافی انرژی دارین؟》.نفهمیدیم منظورش چیست.
گفتیم《آره.》گفت《پس اوّل بریم زیارت شاه عبدالعظیم.》.رفتیم زیارت کردیم.بعد گفت《بریم قبرستان ابن بابویه.》.وارد قبرستان که شدیم،حسین،کفش و جوراب هایش را درآورد.با پای برهنه در قبرستان قدم می زد.ما را سر قبر همه ی شخصیت هایی برد که تا آن روز نمی دانستیم آنجا دفن شده اند؛از جمله پهلوان تختی.خلاصه،از ساعت ده صبح،ما را از این مقام به آن مقام و از این مقبره به آن مقبره برد.دیگر هم من و هم عباس حسابی خسته شده بودیم.دویدم دست حسین را گرفتم و گفتم《جون مادرت،یه کله پاچه به ما دادی،بگو پولش چند می شه،بهت بدیم،ما رو ول کن،بریم.پدرمون رو درآوردی...》.خندید و گفت《وقتی کله پاچه را خوردین،مگه نگفتم انرژی دارین،گفتین آره؟》.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯