خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
#قسمت_پانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خیلی سخت است به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد داد که!»
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد گفت:« این یکی باز از او سبزی فروشه بدتره.»
«چطور؟»
کم فروشی می کنه تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه تازه همینم سبکتر می کشه از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!
با غیظ ادامه داد:«این نونش از اون بدتره»
از فردا صبح زود رفت به قول خودش سرگذر سه چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»
گفتم روزی چقدر می
ده؟ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخـت
همین را هم به اش گفتم گفت: «
هیچ طوری نیست نون زحمتکشی ،نون پاک و حلالیه خیلی بهتر از کار اوناست.....»
کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد اوستا و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد.
یک روز مادرش از روستا آمده بود .دیدنمان یک بقچه نان و دو سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده
بود برامان
عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه مادرش گفت :«امان می دادی تا یکمی بخورن».
تشکر کرد و گفت:« حالا کسی گرسنه اش نیست ان شا الله بعدا
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯