متن قصه ی 🌞یاران خورشید 🌞 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 در دهکده ای زیبا و پر از گل و گیاه،پیر مردی زندگی میکرد که کارش کشاورزی بود. او هر روز گل ها و درختان رو آبیاری میکرد و در فصل تابستان میوه ی درختان را می‌چید و می فروخت. یک روز صبح که برای آبیاری گیاهان به مزرعه رفت متوجه شد که ،ای داد و بیداد!!!!! خورشید🌞 در آسمان نیست!؟!؟ همه طرف آسمون رو نگاه کرد ولی خورشید رو ندید. نگران شد،با دقت بیشتری نگاه کرد،ای وای ابرهای سیاهی جلوی خورشیدرو گرفته بود. پیر مرد رفت و رفت و به بالای تپه ها رسید و به خورشید🌞 نزدیک شد.آنگاه با خورشید مشغول صحبت شد: سلام خورشید زیبا.چرا پشت ابری؟؟ زندگی همه ی گیاهان و گلها به تو بستگی داره.اگه تو پشت ابر باشی همه ی گیاهان نابود میشن. خورشید پشت ابر جواب سلام پیر مرد رو داد و گفت: برای اینکه کسی به من توجه نمی‌کنه،هیچکس نگاهش به من نیست،همه سرگرم کار خودشونن. من هم هیچ دوست و یاری ندارم و به همین خاطر ابرهای سیاه جلوی منو گرفتن. پیرمرد وقتی حرفهای خورشید مهربونم رو شنید به خاطر تنهایی خورشید غمگین شد و اشک تو چشماش جمع شد.فکری کرد و بعد رو به خورشید کرد و گفت:خورشید مهربونم اگه تعدادی گل آفتابگردان 🌻 باشن که هر روز به تو نگاه کنند و همه ی گلها به تو توجه کنن، ابرهای سیاه میرن و تو ظاهر میشی؟؟؟؟ خورشید از شنیدن نام گل آفتابگردان 🌻 خوشحال شد و گفت: برو تعداد زیادی دانه ی گل از همه جای دنیا پیدا کن و بکار.مواظبشون باش تا وقتی گل دادن،رو به من کنن. من تا اون موقع صبر میکنم.و با اینکه پشت ابرم نورم رو به گل ها می‌رسونم. پیرمرد گفت:خورشید مهربونم من همه ی تلاشمو میکنم تا گلها آماده بشن و تو هم دعا🤲 کن.... پیرمرد سوار اسبش شد و پس از مسافرتی طولانی تعدادی دانه ی آفتابگردان 🌻 از جاهای مختلف جهان جمع کرد. به مزرعه رفت و دانه ها رو با دقت کاشت. پیرمرد هرروز به مزرعه می‌رفت و به دانه ها رسیدگی میکرد،تا دانه ها سبز شدن و رشد کردند. پیرمرد با اونها صحبت میکردم براشون اسم می‌گذاشت: صبور،شجاع،مهربون،با وفا و راستگو . اسمهایی که خورشید مهربونم هم خیلی دوست داشت. یک روز صبح جمعه پیرمرد به مزرعه رفته بود،از خوشحالی اشک از چشماش جاری شد...... همه ی آفتابگردان 🌻 های زیبا گل کرده بودند وبا رنگ زرد خوشرنگشون مزرعه رو طلایی کرده بودند و همشون روشون رو به طرف خورشید کرده بودند و منتظر بودند تا او بیاد و اون رو ببینن... پیر مرد از خدا تشکر کرد و رو به آسمون کرد و گفت خورشید مهربونم دیگه وقت اومدن توئه.... خورشید🌞 وقتی دید همه ی گلها به او رو کردن،از پشت ابرها بیرون اومدم به صورت همه ی گلها نور پاشید.مزرعه غرق نور شد. از اون روز به بعد دیگه ابرها نتونستن جلوی خورشید رو بگیرن..... زیرا گل‌های آفتابگردان 🌻 همیشه همراه خورشید بودن.بقیه ی گل‌های مزرعه هم دست به دست هم دادن و با گل‌های آفتابگردون همراهی میکردن و نمی‌داشتم خورشید لحظه ای تنها بمونه.... ┏━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @Koodakan_Amer ┗━━ 👼🏻🌙 ━━ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲