حضرت رقیه آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن همیشه پروانه ها دور سرم میگردن از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا پیاده و پیاده همراه عمه زینب راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه توی خرابه شام ما رو زندونی کردن با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟» سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم منبع وشاعر:محمد کامرانی اقدام کانال کودکانه شیعه کوچولو @koodakanehe