روز هشتم از عاشقی 🕊 جسمم حسی نداشت انگار روح از بدنم جدا شده بود نمیدانم چرا تند تند اشک هایم سرازیر میشد دلم میخواست فریاد بزنم مانند طفلی که مادرش را میخواهد بی قراری کنم دلم نمی‌خواست وسایلم را جمع کنم اما انگار مجبور بودم موقع جمع کردن وسایل همه ی نگاهم به لباس خادمی ام بود نمیدانم چرا اما اندکی دلم را آرام کردم لبخندی روی لبم حاکم شد که قرار است لباسم را ببرم با خود در دل میگفتم انشالله به زودی با این لباس باز میگردم خیلی سریع گذشت روزی اولی که می آمدم چقدر فرق میکرد روزی آخری ام که میروم فرق میکرد ذوق اول راه غم سنگین آخر راه به تمام دوستانم نگاه میکردم که چقدر حالشان ناخوشایند بود هیچ کس صحبت نمی‌کرد دیگر آن لبخند تلخ ام میان خادمین نبود همگی فرو رفته در غم داشتند از شهدا خداحافظی میکردند همان لحظه که داشتم با اشک به خادمین نگاه میکردم گرمای دستی روی شانه ام احساس کردم خادمی به من لبخند زد و در گوش من گفت:از این حالا به بعد شدی آدم خدا این رمز بماند در قلب تو تا ابد همان رمزی که شهدا برای شهادت ازش استفاده کردند شروع کردم شروعی که شهدا نقش بسته اند در آن من آن شروع شده ی راه شهدام من در این خاک شدم آدم خدا..... همان لقبی که روی تمام شهیدان بود همان اخلاصی که در قلب هایشان بود همان سادگی همان پاکی همان از خودگذشتگی مرا با خود ببرید به امید دیداری دوباره 💔 پایان ... ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄ به کانال بپیوندید @koolebar_rahiyan|