مدتی بعد ازشهادت حاج قاسم، خواب ایشان و داداش محمد را دیدم گلزارشهدای کرمان تماما خاک بود و من پشت سر داداش محمد حرکت میکردم مرا به مزاری که فقط خاک بود و پرچم یازهرا روی آن کشیده بودن وفانوسی بر روی آن بود،برددستم را گرفت وگفت بشین.. روی خاکها وکنار آن مزارنشستیم دست گل نرگسی در دست داشتم و بر روی آن خاکها وپرچم گذاشتم، به داداش محمدگفتم اینجا چه کسی دفن شده ، گفت اینجا مزار حاج قاسم شهید است..‌ گفتم مگه تو شهید نشدی و الان پیش حاج قاسم نیستی گفت چرا،ما همه پیش هم هستیم اما امدم تو را اینجا بیاورم تا وقتی حاجی آمد از نزدیک ببینیش گفتم چطور میاد؟ازکجا؟ گفت فعلا بشین.میاد بعد ازچند دقیقه کسی ازپشت ما آمد و سریع روی خاکها نشست، حاج قاسم بود... بی مقدمه شروع کرد روضه حضرت مادر(س) را خواند صدای گریه هایشان همه جای آن مکان را فراگرفته بود. من هم گریه امانم نمیداد درحالی که اشک ازچشمانم فرو می ریخت از حاج قاسم پرسیدم: چطور میشه عاقبت بخیر شد مثل شما؟ ایشان فرمودن: فقط اخلاص،همانی که این محمد ما(داداش محمد) داشت... گفتم دعایم کنید وشفاعتم کنید ایشان فرمودن من همه شما جوان‌ها را دعامیکنم ولی شما ،شفیع دارید. درهمین حال انگار همه جا خاکی شد و حاج قاسم هم نبود و من هم مبهوت بودم که آنها کجا رفتن، سنگینی رو زانوهایم حس میکردم و ناگهان دیدم داداش محمد ،تیر خورده و بی حال روی پاهایم افتاده، من هم ترسیده بودم و هرچه کمک میخواستم کسی نبود کمک کند. من فقط فریاد میزدم ومیگفتم: یازهرا(س) جسم بی جانش را روی دستهایم گرفتم وخاکهای صورتش را پاک کردم چشمانش را بازکرد وگفت ما بارها شهید شدیم... ➕