🔶️ آشپزخانه ماه مبارک رمضان بود و ما در قرارگاهی در سنندج بودیم جای بسیار زیبا و دلنشینی بود. مخابرات لشگر بودم و اتاق ما دقیقا بالای سر آشپزخانه بود یک شب من و یکی از دوستان کشیک شب بودیم و بایستی برای پاسخ به بی سیم ها بیدار می ماندیم. نیمه های شب بود که بوی غذا گیج مان کرده بود. رفیقم گفت:《می خواهی بروم غذای سحر را بگیرم.》گفتم فکر نکنم بدهند ولی این رفیق ما اصرار کرد و در نهایت راضی شدم. رفت و دیدم با یک قابلمه بزرگ از مرغ که غذای ۲۲ نفر بود آمد. بچه ها همه خواب بودند و ما شروع کردیم خوردن دوستم گفت:《 برنج رو ول کن خالی بخوریم》 چون دیگر نمی شد کاری کرد برای همه کم بود و برای ما زیاد. برای سحر دوستان رفتند دوباره غذا بگیرند آشپز گفته بود که شما انگار قبلا غذا گرفته اید اما آن بنده های خدا که در جریان نبودند گفته بودند نه !! آن روز سحر فرمانده مان هی به ما می گفت چرا غذا نمی خورید، فردا باید روزه بگیرید و ما که از چشم و گوشمان داشت مرغ می زد بیرون می گفتیم اشتها نداریم خوشبختانه آن موقع لو نرفتیم وگرنه حتما یک شیر پتو شده بودیم.🤣 🇮🇷کمیته مرکزی خادم الشهداء استان کرمان 🌐zil.ink/koolebarkerman