#دلنوشته
داشتیم از حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بر می گشتیم.
درست روی پل آهنچی دخترم گفت:
بابا منو بذار بالا تا لبه پل راه برم!
منم گذاشتمش و سعی کردم که هواشو داشته باشم تا خدایی نکرده پایین نیفته!
اما هی اصرار می کرد که نه ولم کن می خوام تنهایی برم و منم چون دیدم نمی خواد کوتاه بیاد بغلش کردم و گذاشتمش پایین...
اون هم شروع کرد به گریه کردن و رفت سمت مامانش و بهم گفت دیگه دوستت ندارم!!
این صحنه رو که دیدم یاد خودم افتادم!
😔یاد اینکه چقدر وقت ها بوده که خدا دیده من دارم از یه راه خطر ناک میرم!
دارم گمراه میشم و به سمت هلاک شدن میرم!
بعد آروم منو بغل کرده و از اون جای خطرناک دور کرده!
اما من به جای این که ازش تشکر کنم، دائم غر زدم و ناشکریش رو کردم!
🙏خدایا:
😔به خاطر همه ناشکری ها و ندیدن خوبی هات ازت عذر می خوام!
✅🌺✅🌺
@kosarnet