🍂 🔻پنهان زیر باران 6⃣5⃣ با آن عکسها و یادداشتها اگر گیر دشمن می افتادیم، کارمان تمام بود. راستش حسابی ترسیدم و دلم فرو ریخت. فریاد زدم: - حسین، اینها می خواهند ما را بگیرند. حسین گفت: کارت نباشه. ساکت باش. قلبم لحظه به لحظه تندتر می زد و کف دستانم عرق کرده بود، باز فریاد زدم: فریاد زدم: - حسین، چه کار می خواهی بکنی؟ - ساکت باش. کم مانده بود قلبم از حرکت باز ایستد. با خودم گفتم: دیدی رودست خوردی؟ حسین، جاسوس عراقیها بود و تو نمی دانستی! در آن لحظات حساس واقعا نمی دانستم چه باید بکنم. ابو احمد كلتش را درآورد و مسلح کرد. من به وفاداری و ایمان ابو احمد يقين داشتم. مانده بودم که چه کسی آن نظامیهای لعنتی را خبر و سر راه ما سبز کرده؛ فنجان، حسین، یا همه آنان. راستش حسابی درمانده بودم و غیر از خدا پناهی نمی دیدم. تا لحظاتی دیگر در چنگ دشمن اسیر می شدم و آنان که از قبل هویت مرا می دانستند، برای کسب اطلاعات سخت مرا شکنجه می کردند. حسین برای عراقیها چراغ زد و از سرعت ماشین کاست. با خودم گفتم: حدسم درست از آب درآمد. حسین هم جاسوس عراقیها بود. وای بر من! ماشین که از سرعتش كاست، سربازانی که روی زمین خوابیده و طرف ما نشانه رفته بودند، از جایشان بلند شدند. مرغی را در قفس داشتند که راه فراری نداشت. شکم به یقین تبدیل شد که همه سرنشینان ماشین، همدست عراقیها هستند. مانده بودم که چرا حسین نقاب از چهره خودش پس زد. می توانست کار را به فنجان محول کند و راز خودش را هرگز فاش نکند. کسی هم نمی دانست. حتما به خاطر پول خواسته کار را به نام خودش تمام کند. غرق در این افکار بودم که ناگهان حسين بر پدال گاز فشرد. ماشین از جایش کنده شد و با سرعت به راه افتاد. عراقیها نیز هراسان ما را به رگبار بستند. باران تیر به طرف خودروی حسین شلیک می شد. چند ثانیه ورق برگشت و معلوم شد همه آن فکرهایی که می کردم اشتباه بوده است. حسین خیانتی نکرده بود. خائن فنجان بود. پیگیر باشید