💠مادرانه
همینطور که آرام دستهایش را روی صورتم حرکت میداد، پینههای دستش کاملا حس میشد. با اینکه دستانش زبر شده بودند برای من از پرقو نرمتر بودند. یک لحظه نوازش صورتم با دستانش را به یک دنیا راحتی و خوشی بدون او نمیدادم.
انگار خجالت میکشیدم مستقیم به چشمانش نگاه کنم. زیر چشمی نگاهی به صورت همچون ماهش انداختم. موهای سفیدش اولین چیزی بود که به چشمم خورد. قلبم تندتر از گذشته میزد. یک لحظه حس نبودش آزارم میداد. با همان لحن مادرانهی همیشگی گفت خب بلندشو دیگر بس است، دیرت میشود. دختر که نباید اینقد نازک نارنجی باشد.
میدانستم دارد این حرفها را میزند تا حواس من را از خودش پرت کند تا غمگین نباشم. می دانست نفسم به نفسهایش بند است. میفهمید که ضربان قلبم عادی نیست. با تمام وجودش حسم می کرد، من را میفهمید.
هر وقت مادر شدیم میفهمیم که جگر گوشهی ما هیچ چیز را نمیتواند از ما پنهان کند.
✍به قلم: سیده فاطمه موسوی بانوی طلبه و مبلغ مدرسه علمیه ریحانه الرسول شلمزار - استان چهارمحال بختیاری
🌸کانال رسمی حوزههای علمیه خواهران
🆔
@kowsarnews
🌐
news.whc.ir