(کوتاه) قسمت سوم - فردا اول ماه رمضانه و ما باید، سحری درست کنیم. برنامه از این قراره که...... خب بچه ها! چهره ها نشون میده که متوجه شدید، توکل به خدا، ساعت چنده؟! احمد، ساعت مچی با بندهای پلاستیکی مشکی، و صفحه سفید گرد را نگاه کرد و گفت: - نزدیک دو! - اوه اوه دیر شد، حسین استکانا رو جمع و جور کن، بریم! - باشه اما چرا اینقد عجله؟ احمد که بالای سر سماور، جان آتش را می گرفت گفت: - زیرا، چشم تو کارت نیست نه؟! - چون که تازه واردم! به میانِ حرف ها پریدم و گفتم: - حسین! جدی هم که حرف می زنی می خندی! - ما اینیم دیگه فرمانده! تو هم جواب ندادی؟ - واسه این که پست اصغری تموم میشه و خلاص! احمد نفر آخری بود که از آشپزخانه بیرون آمد، درب را شش قفله کردم و همگی به طرف تخت خواب ها به راه افتادیم. چند قدمی تا انتهای راهرو و درب آسایشگاه فاصله داشتیم که احمد گفت: - زکی اصغری رو ببین!؟ حسین! من اسلحشو ورمیدارم تو بیدارش کن، بهش بگو! حسین که سرش برای این کارها درد می کرد، نزدیک تر رفت و صدا زد: - نگهبان نگهبان!، برپاااا! یکی داره اسلحه رو میبره!؟ اصغری با یک حرکت رکورد پرش المپیک را زد و گفت: - من کیم، شما کی هستید، اینجا کجاست، کُلام کو؟!! پس از چند دقیقه که حالش جا آمد، همه با هم خندیدیم و گفتم: - بفرما اینم کلاهت! ناراحت نشی ها؟ - نه نباید می خوابیدم، بعدشم شوخی بود دیگه! - خب خدا رو شکر ما می ریم تا پاسبخش نیومده. - باشه یا علی. حسین و احمد هم معذرت خواهی کردند و با هم وارد آسایشگاه شدیم. تا تن های خسته را به آرامش تخت سپردیم صدای.... (ادامه دارد) ✍️ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir