حوزه های علمیه خواهران کشور
(کوتاه)  قسمت ششم ناراحت روی تخت دراز کشیدم که صدای ارشد بلند شد: - محمدابراهیم همت! - بلند شو! - چرا؟! چی شده! - نامردا فروختنت داداش، شرمنده، خودت و باید معرفی کنی اتاق فرماندهی! - تو چرا شرمنده ای؟! دشمنت. باشه. پس از در زدن وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم که سرهنگ گفت: - آزاد. همت، ۲۴ ساعت می نویسم برو انفرادی! چون سرباز خوبی هستی و کارت خوب بود تو آشپزخونه، بعدش برگرد همونجا. اونجا هم یه تنبیه برات در نظر گرفتم. مرخصی! - چشم قربان! با گروهبان به طرف بازداشتگاه که در گوشه راست میدان صبحگاه قرار داشت رفتیم. به ساختمانِ قدیمی و رنگ و رو رفته رسیدیم و وارد شدیم. گروهبان صدا زد: - ستوان مهدوی! بیا بازداشتی رو تحویل بگیر! - سلام، خسته نباشی، انفرادی یا عمومی؟! - سلام، ممنون، انفرادی، اما هواشو داشته باش سرباز خوبیه! اینم برگهٔ بازداشت. خداحافظ. - بسلامت. تا تحویل انجام می شد، سرم را چرخاندم، محوطه ای به شکل مربع که دور تا دور آن، اتاق هایی با درب های آهنی چیده شده بود. دوباره نگاهم روبه روی ستوان ایستاد و گفت: - هر چی تو جیب داری و کمربند، بند پوتین، بریز رو میز؟! - باشه! - سرباز! بیا ببرش انفرادی شماره ۳. - چشم قربان! وارد شدم، اتاقی کوچک بدون هیچی، حتی موکت هم نداشت. از دیوار چسبیده به در شروع کردم و یادگارهای نوشته شده را می خواندم: «با خدا باش پادشاهی کن، بی خدا باش هر چه خواهی کن، مهدی هفت ماه خدمت»، «گروهبان را از گناه نهی کردم، سر از این جا درآوردم، اما پشیمان نیستم، رامین ۱۳۵۴ شمسی»، «عشق من لیلا» و... در تنهایی نقشه ای کشیدم.... (ادامه دارد)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir