(کوتاه)  قسمت هفتم بعد از تمام شدن انفرادی مستقیم به آشپزخانه رفتم. احمد و حسین، تازه رسیده بودند. جاسوس خیر ندیده آمار همه را داده بود. احمد به طرفم آمد و گفت: - سلام فرمانده، خوش گذشت؟! - آره خیلی، جای شماها خالی؟! حسین تازه خنده بر لب هایش نقش بسته بود و می خواست صحبت کند که آشپز صدا زد: - به دستور سرهنگ، باید کف رو تمیز، برق بندازید، بعد از ظهر سرلشگر ناجی میاد بازدید. بچه ها رو به گوشه ای کشیدم و گفتم: - بهترین فرصته، ناجی رو ناکار کنیم، نجات پیدا کردیم. حسین و احمد با تعجب نگاه کردند و گفتند: - سرلشگر ناجی منظورته؟!! - آره، تو انفرادی حدس می زدم... نقشه از این قراره.... آشپزها به صورت منظم روبه روی من و بچه ها ایستاده بودند. اولین باری بود که برای آمدنش لحظه شماری می کردیم. بالاخره همراه با بادمجون دور قابچینا وارد شد، نگاه مشکوکی به اطراف انداخت و به طرف آشپزها به راه افتاد. چند قدمی تا رسیدن فاصله داشت که روغن ها کار خودش را کرد، ناگهان لیز خورد و کف آشپزخانه ولو شد. همه به غیر از ما به سمتش دویدن و یکی از آنها داد زد: - پای سرلشگر شکسته! آمبولانس بیاد، سریع! - چشم قربان!  در مقر فرماندهی غذا، به راحتی در حال تقسیم سحری بودیم که پرسیدم: - احمد جان! چند شب، سحری درست کردیم؟! - اگه اون شبی که آب خنک می خوردی کم کنیم، بیست و هشت شب! - آب خنکش، فکر باز کن بود احمد جان! پس دیگه یه شب دیگه مونده اگه فردا عید نباشه؟! - آره، ایشالله. حسین که در حال تقسیم سحری هم، دست از ناخنک زدن ورنمی داشت گفت: - راستی محمدابراهیم! گچ پای ناجی رو دو سه هفته دیگه باز می کنند... (پایان)  ✍ عشق_آبادی اداره خبر و اطلاع رسانی 🆔 @kowsarnews 🌐 news.whc.ir