☄ در به در دنبال جای می گشت تا ساندویچی که از خانه یواشکی برداشته بود را بخورد. 😔😔 وارد کوچه‌ی باریکِ بن بستی شد و در انتهای آن روی پله‌ی منزلی نشست. کیفش را باز کرد و ساندویچ را برداشت، اما هنوز مطمئن نبود و در حال جنگیدن با شیطان بود که ناگهان در باز شد و پیرمردی با ریش‌های سفید گفت:😇 - جوون چه کار میکنی خدا همه جا هست!📿 رنگ پریده و سراسیمه جواب داد: - هیچی داشتم می رفتم!☺️ - نگران نباش دو کلمه گوش بده بعد خواستی برو! سال چند روزه؟ ۳۶۵ روز، حالا خدا ۳۰ روزش رو به خاطر خودمون گفته روزه بگیرید. خدا بی نیاز از همه چیزه جوون. - بله درسته خداحافظ.👀 اذان مغرب تازه تمام شده بود و سعید با کاسه شله زرد در دست، زنگ خانه پیرمرد را زد.🍲 ✍ احمدی عشق آبادی 🔳 ▪️ 💐 ‌‎‌‌‌‌‌@farhangikowsar