💠 روایتی بر زندگی شهید حسن قاسمی‌دانا 🔹 بریده‌ای از کتابِ: سروها ایستاده‌ می‌مانند یادم می‌آید یکی از شب‌های دهه اول محرم همراهش رفتم هیئت. آخر مراسم یک نفر کیسه‌ای برداشت و دور تا دور مجلس چرخید تا برای برنامه‌های هیئت پول جمع کند. هر کسی مبلغی داخل کیسه می‌انداخت و من هم به نیت سلامتی بچه‌ها مبلغی انداختم. مجلس که تمام شد دیدم بیرون هیئت هم پول جمع می‌کنند. پشت سر حسن ایستاده بودم؛ متوجه شدم دستش را کرد داخل جیبش و بی‌آنکه نگاه کند همه مبلغ داخل جیبش را بدون شمارش درون کیسه‌ انداخت! سوار ماشین شدیم. در راه برگشت به خانه گفتم: «یه دفعه همه پول‌هات رو ریختی تو کیسه؟ حالا اگه بین راه بنزین ماشینت تموم بشه چی کار می‌کنی؟» بعد از تعجب و پرسش و پاسخ درباره اینکه چطور این حرکت او را دیده‌ام پرسید: «حتما شما اینطور مواقع که کیفت رو باز می‌کنی و نگاه می‌کنی چند تومانیه؟» گفتم: «خب آره! تعارف که ندارم.» خیلی جدی گفت: «این کار خیلی اشتباهه! اگر هم می‌خوای مبلغی توی کیسه بذاری بهتره کیفت رو باز کنی و به پول نگاه نکنی. یه اسکناس رو برداری و بندازی. ولی برای امام حسین همه پولت رو بریز مادرجان...» بعد هم گفت: «مگه ما می‌دونیم تا چه وقت دیگه زنده‌ایم که پول توی جیبمون رو نگه داریم؟!!» 🌐 کانال هیئت لبیک تا ظهور @labbayktazohoor 🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک @tarhelabbayk