⭕️مرتاض هندی⭕️ ❌کسی که باورد هایش انسان را از روی زمین بلند می کرد❌ اما آیت و الله طباطبائی او را ناتوان کرد👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت؛ مانند این که می گفت می تواند انسان را با نیروی روحی اش از زمین بلند کند؛ و راست هم می گفت و چند تن را از زمین بلند کرده بود. روزی به جمع ما آمد. دوستم، آیة الله سید موسی صدر- که آن زمان اول جوانی اش بود- به وی گفت: «اگر می توانی مرا از زمین بلند کن.» مرتاض گفت: «درون آن سینی بزرگ بنشین.» ما با خود فکر کردیم سید موسی صدر حالا وِردی یا ذکری می گوید و جادوگری این مرتاض را باطل می کند اما مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد .
وقتی قضیه تمام شد، ما سید موسی را سرزنش کردیم که چرا این کار را کرد و آبروی ما را برد؟! سید موسی گفت: «می خواستم طلسمش را بشکنم اما هر چه تلاش کردم، گویی مرا بسته بودند و نمی توانستم از سینی بپرم.»
مرتاض را نزد علّامه طباطبائی بردیم. ما- که جمعی از شاگردان علّامه بودیم- بعضی خود را باخته بودیم و برخی با کمال آرامش و اطمینان نفس به همراه آن مرتاض به خانه علّامه وارد شدیم. جناب علّامه با روی خوش از شاگردان استقبال کرد و خود در گوشه ای از اتاق نشست. گفتیم: «این مرتاض از هند آمده و کارهای خارق العاده می کند و نمونه هایی از آن را ما دیده ایم.» علّامه پرسید: «مثلاً چه کارهایی؟» گفتیم: «مثلاً انسان را روی هوا بلند می کند.» هیچ تعجبی در علّامه ایجاد نشد و فرمود: «خوب نشان بدهد!» مرتاض گفت: «به ایشان بگوئید آیا می خواهد ایشان را بلند کنم؟» وقتی به علّامه گفتیم، ایشان فرمود: «انجام بدهد؛ من همین طور که مشغول نوشتن بودم، به نوشتنم ادامه می دهم و او هم کار خودش را بکند.»
مرتاض هندی مقداری دم و دستگاهش را درآورد و وردهایی خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علّامه نیز همچنان سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود. مدتی گذشت؛ یک دفعه علّامه سرش را بالا آورد و نگاهی به مرتاض کرد و دوباره سرش را پائین انداخت و مشغول نوشتن شد؛ مرتاض درهم شد اما دوباره ادامه داد. وردهایی می خواند که ما نمی فهمیدیم و اداها و اطوارهایی هم درمی آورد.
مدتی که گذشت، دوباره علّامه لحظه ای سرش را بالا آورد و نگاهی به چشمان مرتاض انداخت و باز مشغول نوشتن شد. مرتاض- که از ناتوانی خود عصبانی شده بود- باز ادامه داد و این بار کارهایش بیشتر طول کشید. علّامه بار سوم نگاهی به او کرد و اندکی طول داد. ناگهان مرتاض برخاست و وسائل خود را جمع کرد و با سراسیمگی بیرون رفت!
برخی از ما در پی او رفتیم و از او پرسیدیم: «چه شد؟! چرا نتوانستی؟!» او با عصبانیت گفت:« من همه نیروی خود را به کار گرفتم تا روح او را تسخیر کنم و سپس او را از زمین بلند کنم و در نهایت، ایشان نگاهی به من کردند و همه وردهایم باطل شد؛ به علاوه نفوذ نگاهش به گونه ای بود که کم مانده بود قبض روح شوم؛ مانند این که کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود، خفه شوم!
دفعه دوم تلاش بیشتری کردم. اما او با یک نگاه کوتاه، دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد!
دفعه سوم همه تلاشم را برای تسخیر او به کار انداختم اما او طوری نگاهم کرد که احساس خفگی و فشار گلویم از دو دفعه پیش، بیشتر بود. این بود که فهمیدم این فرد را نمی توان تسخیر کرد و او خیلی عظمت دارد.»
آن مرتاض هندی- که از شکست خود ناراحت بود- همان شب از قم رفت و ارادت ما هم به علّامه طباطبائی بیشتر شد.