. «زنگ آخر امروز همه در هم و کنار کتاب های روی زمین چیده شده ، نشسته بودیم.بعضی ها از شوق زیاد چندتا کتاب با هم گرفته بودند و می خواندند ، بعضی ها چسب می زدند تا جلد کتاب ها کنده نشود ، بعضی ها لیبل می زدند که با نظم کتاب ها رو بچینیم.خودم هم روی صندلی نشسته بودم و داشتم به هزینه ای که نجار برای قفسه ها گفته بود بلند بلند فکر می کردم.یکی از بچه ها پرسید *خانم گرون نیست؟ چطور می خواهین تهیه کنید ؟ هنوز،به سوالش پاسخ نداده بودم که بعد از چند ثانیه،مدیر با خوشحالی وارد شد و بدون اینکه توضیح بده چیشده ، چادرمو گذاشت رو سرم و دستمو گرفت و کشوند بیرون..یک آقایی اومده بود باهام کار داشت.سلام کرد و گفت : خانم این قفسه ها برای شماست.نپرسیدم از کجا و چطور فهمیدید ما به قفسه نیاز داریم،چون میدونستم چه کسی به دلِ آدمای بزرگ، انجام کارهای بزرگ رو الهام میکنه.» .