یکی بود ، یکی نبود .خدای مهربانی هست که در جای جای دنیا در قدیم و حال،بنده های خوبی دارد ... میرزا بزرگ را همه ی مردم شهر می شناختند.او به همراه خانواده اش در محله ی استادسرای رشت زندگی می کرد .از آنجایی که مرد درستکاری بود،در زمانه ای که ایرانِ عزیز ما به دست پادشاهان نالایق افتاد، میرزا سعی می کرد به نیازمندان کمک و مشکلات مردم را حل کند. برای همین مردم به او میرزا «بزرگ» می گفتند . در سال ۱۲۵۹، میرزا صاحب پسری شد و نامش را یونس گذاشت . یونس خیلی شبیه پدرش بود.. هم در اخلاق هم در رفتار. زیر سایه ی پدرش رشد کرد و درس زندگی و دینداری و مردانگی می آموخت. کودکی و نوجوانی اش را در همان استاد سرا گذراند . به توصیه پدرش از همان کودکی ورزش می کرد تا نیرومند شود. دوستانش متوجه شدند که یونس با بچه های دیگر فرق دارد. او فقط به فکر بازیگوشی نبود. فکرهایش و دلسوزی هایش نمی‌گذاشت مثل خیلی از بچه ها فقط به بازی بپردازد .‌ روزی با دوستانش، حسن و جهانگیر و احمد در مسیر آمدن به خانه بودند. رو به دوستانش کرد و گفت: شاهان قاجار ناتوان شده اند و انگار دیگر نمی توانند کشور را اداره کنند.در هر گوشه از سرزمین ما آدم های زورگو و مستبد سر بلند کرده اند و فقط به مردم بیچاره ظلم می کنند. کسی به فکر مظلومان و فقیرها نیست .آن ها ایران را سهم پدری شان می دانند. جهانگیر گفت: از دست ما که کاری بر نمی آید! یونس گفت: چون در کشور ما حکومت و شاه قوی و مقتدری وجود ندارد، حتی زورگویان خارجی به راحتی وارد سرزمینمان شده اند و مشغول دزدی و جنایت هستند. من نمی توانم این ها را تحمل کنم . باید کاری کرد . دوستانش چندین بار این صحبت ها را از او شنیده بودند اما فکر می کردند نمی شود کاری کرد. روزها و سال ها گذشت.... ادامه دارد...