⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_259
سرم و از پنجره بیرون بردم و تو هوای آزاد و سرد صبح امروز نفسی کشیدم و همزمان صدای بلند شدن زنگ گوشیم توجهم و به خودش جلب کرد،
برگشتم سمت گرشا و گوشی و از تو کیفم برداشتم،
سحر پشت خط بود که جواب دادم:
_سلام جونم؟
صداش نگران بود و تند تند کلمه هارو پشت هم میچید:
_سلام،
کجایی؟
مامانم از دیشب دیوونم کرده یاسمن..
کی برمیگردی؟
نگاهم و به گرشا دوختم و گفتم:
_بیمارستانم،
اگه میتونی بیا دنبالم!
باشه ای گفت و طولی نکشید که تماسمون قطع شد.
گوشیم و که تو کیفم گذاشتم متوجه نگاه خیره مونده گرشا شدم و همین که سرم و بالا گرفتم صداش و شنیدم:
_میخوای بری؟
با صدای آرومی گفتم:
_باید برم،
وواسه همین یه شب هم باید به عالم و آدم جواب پس بدم
ابرویی بالا انداخت:
_پس این سه چهار روزی که دکتر گفت باید اینجا بمونم و باید تنهایی سر کنم؟
کنار تخت ایستادم:
_بعد از این سه چهار روز با پرواز برمیگردی تهران،
خودم امروز میرم دنبال بلیط
حرفهای دیشبش و تکرار کرد:
_گفتم که من بی تو جایی نمیرم!
سر کج کردم:
_منم خیلی حرفها زدم که ظاهرا بهشون توجهی نکردی!
لبهاش و با زبون تر کرد:
_چرا همش ساز مخالف میزنی؟
باور کن باهم بودنمون انقدرهاهم ترسناک نیست!
نفس عمیقی کشیدم:
_از وضعیتت معلومه که اصلا ترسناک نیست!
و شروع کردم به جمع و جور کردن کیفم و جلو آینه تو اتاق ایستادم و نگاهی به خودم انداختم که گفت:
_تا کی میخوای واسه فرار از من شیراز بمونی؟
موهام و پشت گوشم فرستادم:
تا هروقت هومن دستگیر بشه
سری تکون داد:
_هومن دستگیر میشه ولی شاید اون روز دیگه خیلی دیر شده باشه،
حالا دیگه خود دانی!
چشمام گرد شد و سرم به سمت چرخید:
_منظور؟
صداش و تو گلو صاف کرد:
_منظور خاصی که ندارم ولی همچین مرد خوشتیپ و همه چی تمومی رو زمین نمیمونه یاسمن خانم!
با تمسخر خندیدم:
_چه اعتماد به نفسی!
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️