⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_277
صدا صدای گرشا بود که دست هانا تو هوا لرزید و پایین اومد،
باورم نمیشد گرشا با این حالش تا اینجا اومده بود و حسابی جا خورده بودم و هانا بهتر از من نبود که گرشا روبه من ادامه داد:
_بریم یاسمن!
بین ما دونفر رو ویلچر نشسته بود و حتما اون مرد جوون همراهش و تا اینجا اسیر کرده بود که مراقب من باشه و حالا داشت دستور هم میداد که تکرار کرد:
_بریم!
سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خواستم همراهیش کنم این بار هانا از شدت حرص خندید:
_خوبه...
خیلی خوبه،
دونفری که گند زدن به زندگی هومن هردوشون اینجان!
گرشا نفس عمیقی کشید:
_ببین کی داره این حرف ومیزنه!
و زل زد توچشمهای هانا و ادامه داد:
_کسی که خودش پشت همه ماجراها بوده!
و قبل از اینکه به هانا فرصت جواب دادن بده تکرار کرد:
_بریم یاسمن!
و بالاخره راهی شدیم...
تا رسیدن به ماشین فقط غر زد:
_گفتم نیا،
گفتم یا نگفتم؟
همین و میخواستی؟
دلت واسه دیدن یکی از اون خانواده تنگ شده بود؟
هیش کشیده ای گفتم:
_خودت اینجا چیکار میکنی؟
اونم با این وضع؟
و با صدای بلند تری ادامه دادم:
_کمر همت بستی واسه تا آخر عمر ویلچر نشین بودن؟
تیز که نگاهم کرد روازش گرفتم:
_این پا نیاز به استراحت داره!
با پررویی جواب داد:
_آره در صورتی که اجازه بدی!
روبه روش که وایسادم دوستش که اولین بار بود میدیدمش با تعجب ویلچر و نگهداشت:
_چیکار کردم که اجازه ندادم؟
من گفتم تا شیراز بیای؟
من گفتم امروز بیای اینجا؟
و با قیافه گرفته ادامه دادم:
_یه کم به فکر خودت باش،
دیوونم کردی!
نگاهش وتو صورتم چرخوند و جواب داد:
_تا وقتی از بابت توخیالم راحت نباشه،
نمیتونم به فکر خودم باشم!
نفسم وفوت کردم تو صورتش:
_چیکار کنم که خیالت راحت باشه؟
صبح تا شب بشینم تو خونه که مبادا خط و خشی روم بیفته خوبه؟
زیر لب نوچی گفت،
کلافه ادامه دادم:
_پس چیکار کنم؟
بالا و پایین شدن سیبک گلوش وبه وضوح دیدم و بعد صداش گوشم و پر کرد:
_هرچی زودتر با من...
با من ازدواج کن...
چشمام گرد شد و خم شدم به سمتش:
_باهات ازدواج کنم؟
سر تکون داد:
_باهام ازدواج کن...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️