💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_278 با تعجب عقب کشیدم: _باهات ازدواج... ازدواج کنم؟ سرش و که به ن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چند دقیقه ای میشد که تو اتاق سرهنگ بودم و تو سکوت فقط زل زده بود بهم، بعد از اخراجم سرهنگ و ندیده بودم و حالا نمیدونستم واسه چی میخواد من و ببینه که بالاخره سکوت بینمون و شکست: _حالت چطوره؟ بهتری؟ بله ای گفتم: _شکر خدا خوبم. سری تکون داد: _کی قراره سرپا بشی؟ گچ دستت و کی برمیداری؟ جواب دادم: _امروز دستم و باز میکنم، واسه پام هم باید جلسات فیزیوتراپیم رو ادامه بدم ابرو بالا انداخت: _خوبه! با تردید که نگاهش کردم ادامه داد: _خوبه که به زودی سرپا میشی و برمیگردی سرکارت! حرفش و تو ذهنم مرور کردم، برمیگردم سرکارم؟ من که اخراج شده بودم... حالا... حالا داشتم برمیگشتم سرکارم؟ شوکه شده گفتم: _برگردم سرکارم؟ تایید کرد: _درسته، تو دیگه یه نیروی اخراجی نیستی و میتونی برگردی اداره! باورم نمیشد: _چطور ممکنه؟ من که... بین حرفم پرید : _بخاطر تلاش های تو ما به اون دختر رسیدیم، بخاطر تلاش های تو تونستیم دستگیرش کنیم و با مدرک های سفت و سختی که کاری از دست بالا دستی ها واسه ماست مالیش برنیاد بریم سراغ هومن فروزان و نفس عمیقش بلند شد: _هرچند نتونستیم زنده گیرش بندازیم اما تو کار بزرگی کردی! میزش و دور زد و به سمتم اومد و همزمان با نوازش شونه ام ادامه داد: _با قدرت برگرد سرکارت، بااینکه یکی هومن فروزان و از دست دادیم اما پرونده هنوز بازه، ما باید به سر دسته این کثافت کاری ها برسیم! مفهومه؟ حال دلم عجیب خوب بود، بعد از مدتها خوب خوب بودم که جواب دادم: _بله قربان! از اتاق سرهنگ که بیرون زدم انقدر انگیزه گرفته بودم که میخواستم هرچی زودتر سرپا شم، که همه سختی های پیش رو رو تحمل کنم و رو پاهام بایستم، این پرونده باید بسته میشد! با کمک اون سرباز خودم و به مجید رسوندم، مجیدی که انگار زودتر از من خبر برگشتنم و شنیده بود و اما بهم حرفی نزده بود: _پس سرهنگ بالاخره بهت گفت؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _گفت که میتونم برگردم! با خنده به سمتم اومد: _باید دوباره این اتاق و با تو شریک بشم! نگاهم و تو اتاق چرخوندم، دلتنگ این فضا بودم: _من باید دوباره تحملت کنم آقا مجید! و این بار هردومون خندیدیم و محمدرضا به جمعمون اضافه شد: _اینطور که پیداست برگشتی سرکار، پس شیرینیش کو؟ نگاهم که به ساعت افتاد ته مونده خنده هامم جمع و جور شد و گفتم: _فعلا شما لطف کن من و تا مطب دکتر برسون از شر گچ دستم خلاص شم، اومدنی شیرینی هم میگیریم چشم! مجید ابرو بالا انداخت: _میخوای بری برو ولی این قضیه با دو کیلو شیرینی تر شسته نمیشه، ناهار یا شام! نفس عمیقی کشیدم : _خیلی خب، حالا میتونم برم گچ این دست و باز کنم؟ و هردو همزمان جواب دادن: _البته! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️