⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#لجولجبازی
#پارت_282
تا آخرین لحظه ای که باهم بودیم از حرفش کوتاه نیومد،
انگار جدی جدی تصمیمش و گرفته بود و میخواست بیاد،
بیاد در حالی که هیچکس موافق نبود و من اصلا نمیفهمیدمش!
فقط سه روز تا آخر هفته ای که گرشا ازش گفته بود باقی مونده بود و من تموم امروز نتونسته بودم به مامان حرفی بزنم...
اصلا نمیدونستم وقتی به گوش بابا برسه چه عکس العملی قراره نشون بده و این میترسوندم که نشسته بودم رو تخت و هزار تا فکر و خیال تو سرم رژه میرفت!
غرق همین افکار با شنیدن صدای کوتاه پیام گوشیم آهی کشیدم و گوشیم و تو دستم گرفتم،
گرشا بود و میخواست بدونه قضیه رو به مامان گفتم یا نه؛
"چیشد؟"
براش نوشتم
"هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم بگم"
این بار به پیام دادن بسنده نکرد و باهام تماس گرفت!
نفسی گرفتم و جواب دادم:
_جونم؟
صداش گوشم و پر کرد:
_پاشو ،
پاشو برو پیش مامانت بهش بگو دومادت آخر هفته میخواد با گل و شیرینی بیاد دیدنت!
حتی تصور رسیدن بهش که یه جورایی غیر ممکن بود باعث لرزیدن قلبم میشد که لبخندی روی لبهام نشست:
_مامانمم میگه قدمش رو تخم چشمام!
دوباره صداش و شنیدم:
_شاید این و نگه ولی حداقلش اینه که من با اطلاع قبلی میام!
جواب دادم:
_تو چی؟
تو به خانوادت گفتی؟
صداش تو گوشی پیچید:
_آره گفتم،
حالا نوبت توئه که بگی!
با تعجب گفتم:
_واقعا؟
اونا چی گفتن؟
شمرده شمرده گفت:
_تا وقتی به یکتا خانم نگی منم هیچ اطلاعاتی از اینور بهت نمیرسونم!
با مکث جواب دادم:
_خیلی سختمه
حرفم و رد کرد:
_اصلا هم سخت نیست بهش بگو و خبرش و بهم بده!
بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه تماسمون قطع شد،
هرچی من از استرس داشتم خفه میشدم،
گرشا حسابی آروم بود و ازم قول گرفته بود که همین الان برم و ماجرارو به مامان بگم که از روی تخت بلند شدم و جلوی آینه ایستادم،
چند ثانیه ای به خودم نگاه کردم و چند تا مشت آروم به سینم کوبیدم تا آروم باشم و بعد از کشیدن چند تا نفس عمیق برگشتم تا از اتاق بزنم بیرون که صدای مامان و پشت در اتاق شنیدم:
_یاسمن عزیزم بیا شام بخوریم!
با عجله به سمت در رفتم و در و باز کردم،
با دیدنم جاخورده گفت:
_ترسوندیم،
پشت در وایساده بودی؟
جواب دادم:
_باید باهم...
باهم حرف بزنیم مامان!
و کنار در ایستادم و مامان که نمیدونست قضیه از چه قراره با تردید وارد اتاق شد...
⭐️
⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️