این ماجرا ڪاملا واقعے است ! گفتم : مادر! گفت : جانم! گفتم : درد دارم! گفت : بجانم! گفتم : خسته ام! گفت : پریشانم! گفتم : گرسنه ام! گفت : بخور از سهم نانم! گفتم : ڪجا بخوابم! گفت : روى چشمانم! گفتم : پارچ آب برگشت رو فرش! گفت : اى خدا ذلیلت ڪنه ، بمیرى راحت بشم از دستت ایشاااالاااا😂😐 ‌