لزیران ؛✨ بعثت نور✨
#فَاِنِّ_حِزْبُ_اللّه_هُمُ_الْغالِبُون #ألـلَّـھُـمَــ_عجِّـلْ_لِوَلـیِـک_ألْـفَـرَج 🇮🇷#جبهه_فرهنگی_
به بهانه ی چهل دومین سالگرد آسمانی شدن سردار شهید شعبان شجاع... تابستان سال ۶۱ به اتفاق شهید شعبان آمدیم لزور . قرار شده رزم شبانه ای را اجرا کنیم .آن موقع پایگاه لزور در مدرسه شهید نواب بود.او به من گفت شما برو بچه ها را جمع کن. .رمضان عمو حسن مسئول پایگاه بود ، شهید قدمعلی مسئول آموزش پایگاه بود و آقا ذکریا مسئول روابط عمومی وتبلیغات پایگاه . موضوع رو به آقا رمضان عمو حسن اطلاع دادم و او هم بچه را در پایگاه جمع کرد . مخفیانه به عمو رمضان گفتم : آقا شعبان لزوره قرار رزم شبانه انجام بدیم شهید قدمعلی وعمو رمضان به نیرو گفتن امشب آماده باشه ، همه باید در پایگاه بخوابند.عده ای گفتن به خونه اطلاع می دهیم وبر می گردیم .همه با ذوق شوق رفتن و بر گشتن . وقتی بچه ها را بیدار باش زدن آوردن میدان کلاچ بن شهید شعبان شروع کرد به تیر اندازی .مشهد نیاز آمد گفت بابام مر یضه حالش بدتر می شه ...😢 (شهید شعبان از بیماری مرحوم ملا حبیب پدر مشهدی نیاز اطلاعی نداشت) خلاصه آقا شعبان عذر خواهی کرد و ماجرا تمام شد اما، اصل ماجرا اینجاست.👇👇 بعد از چند روز ما برای عملیات رمضان رفتیم منطقه .بعد از عملیات در مدرسه شهید اندرزگو اهواز بودیم و اغلب نیروها رفتن مرخصی . شهید شعبان گفت: دلم نمی خواهد برم مرخصی ولی، یه موضوعی منو خیلی عذاب می ده !!! گفتم: چه موضوعی ؟ گفت: آن شب رزم شبانه لزور یادته ملا حبیب مریض بود... کاش بچه می گفتن ما مسیر بچه ها را عوض می کر دیم تا باعث ناراحتی آن بنده خدا نمی شدیم 😞 بیا بریم مرخصی ازش حلالیت بطلبیم و برگردیم و گرنه کارمان روز قیامت زاره ... خلاصه به اتفاق هم آمدیم مرخصی. فردا صبح حدود ساعت ده رفتیم مغازه حاجی علی محمد مقابل خونه شون بود، یک بسته بیسکویت ویتانا خریدیم رفتیم منزل مرحوم ملا حبیب برای حلالیت . آقا شعبان رفت صورتش را بوسید. خیلی عذر خواهی کرد گفت: منو حلالم کن ، وگرنه روز قیامت برایم مشکل میشه و شاید شهادت نصیبم نشه. آن بنده خدا گفت حلالت کردم، همان شب حلالت کردم. و به شوخی گفت: شک داری دورکت نماز بخوان 😅 خلاصه همه ی ما خندیدیم و وقتی از درب منزل آمدیم بیرون محکم زد رو دوشم😊 گفت: آخیش، خیالم راحت شد .... منم به شوخی گفتم با این ضربه که به دوشم زدی، ناراحت شدم😉 گفت: ایرادی نداری بزرگ می شی یادت می ره 😉😉 برو آماد شو بریم کهرسر یه چایی درست کنیم و بخوریم . این آخرین چای من تو کهرسره .یادش گرامی باد . راوی : رمضان شجاع حاج سلیمان 🇮🇷 https://eitaa.com/lazour ┈•❀🌻🍃🇮🇷🍃🌻❀•┈