📝حمیدرضا دید رگهای گردن فرمانده بیرون زده و پوست صورت و گردنش ملتهب شده.
🔻صدایش داشت رفته رفته بالا میرفت و القاب و درجات و ردههای نظامی را با تمسخری تلخ بیان، ردیف میکرد.
فهمید این دفعه هم مثل همیشه نیست. ته دلش گفت:خدا لعنتت کنه علیزاده!🤦🏻♂️
ته دلش که از فرمانده مخفی بود❗ همانجایی که کودکیهایش مخفی شده بود، ذوق کرد و خندید.
واقعیت همین بود؛ حمیدرضا دنبال اوضاع افتضاح میگشت❗❗
دنبال چالش بود...
🔸بخشی از کتاب عزرائیل_صفحه ۴۹
|عکس ارسالی از مخاطب عزیزمون در ساحل نوشهر🏖️
→
https://eitaa.com/leageketab_ir