از داخل اتاق صدای حاج محمد و حاجی کارنما را می‌شنیدم که به افسرِ آگاهی میگفتند: این یك کارگر ساده و بدبختِ اصلا این چیز هارو نمیدونه! و چند توهین هم بعد من کردند: فرض کنید غلط کرده باشه. از رو نفھمیه! با هر ترفندی بود بعد نصف روز قبل از این ک مرا تحویل ساواك بدهند از آگاهی خارج کردند؛با بدنی کاملاً لِه شده دست هایم را گرفتند تا توانستم از خیابان عبور کنم. مرا به هتل نزد حاج محمد بردند.. |