میگذشتیم از ان کوچه .... ناگهان نانجیب پیدا شد ... من ایستادم روی پنجه ام ،،....... اماّ .... دست ان نانجیب از سرم رد شد .... چادر مادرم خاکی شد ....... بعدش ای کاش،، باران میبارید .... چون در خانه هم ............. بعدش ای کاش ،، باران میبارید ..... چون علمدار خاکی شد ... بعدش ای کاش ،،،باران میبارید .... زلف اربابمان خاکی شد .... 🏴 @lebas_khakihaa