ترم اول دانشگاه بودم..تازه یکی دوماهی از شروع ترم گذشته بود. ی روز بعد از کلاس رفتیم نمازخانه دیدم دارن اسم مینویسن برای سفر مشهد... قرار بود سه روزه ببرن با هزینه دوهزار تومن.. اسامی از تعدادی که میخواستن ببرن بیشتر شد و مجبور شدن قرعه کشی کنند. من از بچگی سالی یکبار به مدت یک هفته تا ده روز با خانواده میرفتم زیارت،اما چند سالی بود که توفیق نداشتم برای همین وقتی اسمم دراومد از خوشحالی پرکشیدم 😍 یک روز قبل از رفتن به خانواده تلفن زدم و باهاشون خداحافظی کردم.کلی هم پیغام و پسغام بهم دادن که به آقا برسونم 😅 اومدم خوابگاه...دل تو دلم نبود...یک ساک گوشه اتاق گذاشته بودم و مدام توش وسیله میریختم..تا شب از همه بچه های خوابگاه طبقه پایین و بالا خداحافظی کردم و سلام جمع کردم ببرم زیارت😃 دیگه شب شد و ساعت منع رفت و آمد داشت نزدیک میشد...یکدفعه در اتاق رو زدن.گفتم شاید دوستان اومدن دوباره برای خداحافظی ،چون قرار بود صبح زود ساعت 5 حرکت کنیم... در رو باز کردم دیدم یکی از بچه های خوابگاه فروغی هست. تعجبم بیشتر شد که با من کار داشت. تعارفش کردم اومد داخل و نشست . با کمی من و من گفت،شنیدم اسمت دراومده فردا قراره بری مشهد. با ذوق گفتم آره😃 گفت خوشبحالت..شما حتما تا حالا زیاد هم رفتی...اما من تا به حال نرفتم.اسمم هم در نیومد.امسال آخرین سال دانشگاهم هست و دیگه نمیتونم از این فرصت استفاده کنم.هر کجا رفتم به در بسته خوردم و هیچکس جاش رو به من نداد...دیگه آخرین نفر گفتم به شما رو بندازم...و اشکهاش جاری شد... من و بغض تو گلو و این خواهش...چه کنم...😞 جات رو به من میدی؟؟؟ در حالیکه به ساک بسته شده گوشه اتاق نگاه میکردم گفتم :باشه تو برو... از خوشحالی پرید بغلم و گریه کرد...تا آخرین لحظه که میرفت میگفت برات دعا میکنم.خوشحالم کردی.😍 صبرم نبود که از در بره بیرون...و اشکها بود که صورتم رو پر کرد... صبح زود رفتم بچه ها رو بدرقه کردم و اومدم داخل اتاق و دوباره اشکها.... کلاس اون روز رو نرفتم... حتی نهار هم نرفتم دانشگاه. ... تا بعدازظهر مدام خوابیدم و بیدار شدم و گریه کردم😭 آخرش هم اتاقی ام صداش دراومد که تو که دلت اینقدر میخواست بری غلط کردی جات رو دادی به یک نفر دیگه😡 گفتم دلم نمیسوزه چرا جای من رفت..دلم میسوزه آقا من رو نخواست😭😓😭 تا شب خوابیدم....تو خواب و بیداری دیدم دارن صدام میکنن... لیلی پاشو لباسهات رو جمع کن میخواهیم بریم مشهد.... و دوباره صدا... اولش فکر کردم دارم خواب میبینم..اما دیدم نه...یکی از بچه هاست.. ناراحت شدم از دستش،فکر کردم داره سر به سرم میزاره... اما آخه رئیس انجمن اسلامی چه کار داشت با من ترم اولی که شوخی کنه!!؟ نشستم و زل زدم بهش که چی میگه.. گفت بلند شو وسایلت رو جمع کن.از طرف انجمن قرار بوده بیست نفر رو ببرن مشهد ،پونزده تا پسر و پنج تا دختر...نمیدونم تو کجا اسمت دراومده؟؟!!!🙄😳 باورم نمیشد...واقعا خواب میدیدم🤩😍اما نه بیدار بودم... اون لحظه رو نمیتونم براتون توصیف کنم که چه حالی داشتم😍😭 و اینطوری شد که با بهترین بچه های دانشگاه به صورت رایگان و به مدت پنج روز در یکی از بهترین هتل های مشهد، مهمان امام رضا علیه السلام شدم😍😭 اون سفر خاطرات بسیارقشنگی برام رقم زد که هیچ سفری تا به حال اون طعم زیارت رو برام نداشته ☺️ آقاجون شما وامدار کسی نمیمونید. ...به جان مادرت زهرا دستان گنهکار ما رو بگیر و به صحن و سرات برسون... یا امام رئوف ازت یک کربلا میخوام ...خودت لیاقت این سفر رو به من بنده روسیاه بده😭 هر کسی دلش زیارت میخواد بلند صلوات بفرسته🤲 👇 https://eitaa.com/joinchat/3348693003Cc0c8f29263