☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
_ از خودم.
ناردانه و آهو شانه به شانه از کلاس بیرون رفتند. بلعکس خیلی از دخترها، هیچکدام منتظر رهگذری خاص نبودند.
آهو گفت که خانهیشان در لالهزار است و پیشنهاد داد مسیر را باهم بروند. ناردانه از پیشنهادش استقبال کرد. رفتوآمد با آهو را به زری و پسرعموها ترجیح میداد. دستش برای گشتوگذار و کارهای دیگر هم بازتر میشد. قرار نبود تا همیشه زیر سایهی خانوادهی عمویش باشد و از خود اختياری نداشته باشد.
اما قبل از آنکه با آهو تصمیم بگیرند از کدام سمت بروند، ناردانه سحاب را دید. کمی دورتر ایستاده بود.
متعجب شد و کلافه. سر کیف و دماغ نبود.
آهو رد نگاهش را گرفت: چی شد ناردانه؟
ناردانه لب زد: پسرعموم اومده دنبالم.
آهو سر تا پای سحاب را برانداز کرد و لبخند محوی زد. نگاهش را به ناردانه دوخت.
_ تو سرت بیکلا نمیمونه دختر! خدا خروار خروار پسر خوب تو دست و بالت ریخته!
ناردانه، بیحوصله، لبخند کمرنگی زد.
_ برو تا دیرت نشده دختر!
ناردانه به شانهی آهو زد و بهسمت سحاب رفت.
سحاب در کت پشمی خاکستری و شلوار سیاه، با گردنی پیچیده در شالگردن مشکی، ساکت و متفکر ایستاده بود.
با نزدیک شدن ناردانه، نگاهش را بالا آورد.
_ سلام.
_ سلام.
ناردانه آرام گفت:
_ نمیدونستم شما میای دنبالم.
سحاب تبسمی محو کرد: این همه زری و سپهر از کنار مدرسهی ناموس گذشتن، یه بارم ما!
ناردانه، بیاختیار، نفسش را بیرون داد. هر دو، دست در جیب، کنار هم قدم برداشتند.
_ این همه سکوت بهت نمیاد. گرفتهای. بنا شد باهام حرف بزنی.
ناردانه به روبهرو خیره ماند: غمم!
سحاب نزدیکتر شد و احتیاط کرد شانهاش با شانهی ناردانه برخورد نکند: چرا غمی؟ اتفاقی افتاده که رنجیدی؟
ناردانه به نشانهی نه سر تکان داد.
سوال سحاب آهسته بود: پس چرا غمی؟
بخار از دهان ناردانه به هوا رفت: دلتنگم. دلتنگ مادر، خونهی خانیآباد... حتی دلتنگ غلامرضا.
صدای سحاب نرم و دوستانه بود: دلتنگ چیزایی که داشتی؟
_ آره. دلتنگ چیزایی که داشتم و دیگه ندارم.
ناگهان ایستاد. چشمهایش را به مردمکهای براق سحاب دوخت: یه وقتایی شاید داشتههات کم باشه ولی همهچیزته و نمیدونی.
اگر از دستشون بدی... خروار خروار که نه، دنیا دنیا به دست آوردنم جبرانشون نمیکنه.
سحاب یک تای ابرویش را بالا داد: من روزنامهچی و دست به قلم، سپهر نقاش، تو سخنور و اهل شعر و ادب. جمعمون خوب جوره!
ناردانه پوزخند زد. نگاهش رنگ عوض کرد. متلاطم شد و صدایش از حریر لطیفتر: منو پیش مادرم میبری؟
سیب گلوی سحاب لرزید. باید تا چند دقیقه دیگر در خانه میبودند اما مگر میشد به این چشمهای اندوهگین، به این بغضِ داغ بگوید نه؟!
_ آره. فیالفور.
لبخند ناردانه، آرام و محو، از غم کمرنگ شد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @leilysoltani ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫