- گفتم ببخشین میشه من مرد قصه شما باشم؟! گفت یعنی چی؟! گفتم نگاه کن بعضیا میخوان زن قصه‌های من باشن . . میشه من مرد قصه شما باشم؟! گفت نویسنده‌ای؟ گفتم نه بابا، دیوونه‌ام . گفت خوبه که دیوونه‌ای . . نشست یه قصه نوشت که توش یه دیوونه خواب میبینه یه نفر بغلش میکنه . جوری که انگار دوستش داشته‌ باشه . بعد از خواب میپره و میبینه برف اومده و تموم کوچه سفیده . . و یه ردپا رفته و ناپدید شده تو پیچ . گفتم این قصه منه؟! گفت نه . . این قصه‌ی مردیه که بغلش کردم . گفتم چرا رفت؟! گفت مردها همینجورین . . عین زن‌ها . فقط دیوونه‌ها خوبن . . گفتم پس بغلم کن . خندید . . گفت تو که دیوونه نیستی . تو فقط داری خواب میبینی . . گفتم نویسنده‌ای؟! ‌± گفت نه . فقط غمگینم . از خواب پریدم دیدم جای رژ لب مونده رو گردنم . . تو آینه . یه مردی خوابش برده‌ بود . گفتم چه خوابی میبینی؟! گفت دنیا سه روزه . . روزی که یه نهنگ جوونی و پادشاه دریایی . روزی که یه نهنگ میون‌سالی و میفهمی دریا به اون بزرگی نیست که به نظر میاد . روزی که یه نهنگ پیری و تو ساحل میپوسی از بس واسه همه‌چی دیر شده . . بعد از آینه اومد بیرون . لباس پوشید ؛ از پنجره پرید پایین . . رفت تو کوچه . برف میومد . رد پاهاش تو پیچ کوچه گم شد . از خواب پریدم و یادم اومد کسی تو زندگیم نیست که نگران باشم ترکم کنه . خنده‌م گرفت . . چه آرامش محزونی . بلند گفتم ببخشید میشه مرد قصه‌ی تو باشم؟! کسی جواب نداد . چشمامو بستم و وانمود کردم دارم خواب میبینم . مث همیشه . . )