در حالی که جلوی آینه مشغول بستن آخرین دکمه لباس یقه دیپلماتم بودم صدای یک پیغام از تلفن همراهم توجهم را به خودش جلب کرد. طبق معمول احمد رفیقم بود که تو بدترین موقع پیام داده بود ، گوشی را برداشتم و پیامش رو باز کردم تصویر یه پسر جوون بود خوشتیپ و خوش قیافه ! شروع کردم به تایپ کردن : این دیگه کیه ؟ حتما باز یه بازیگر نوظهور حاشیه ساز! اینا چیه میفرستی برا اینو اون ، الکی گندشون میکنی؟! پیغام را ارسال کردم و باز مشغول مرتب کردن لباسم شدم ، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم دراومد ! احمد بود، نه عزیز نه بازیگر نه مدلِ فراری نه سلبریتی نه ضد دین و نه ضد انقلاب چند وقت پیش تو البوکمال سوریه شهید شده و بلافاصله پشت بندش چند تا عکس دیگه فرستاد. باورش برام خیلی سخت بود که این تصویر یه شهید باشه...! حال و هوام به طور عجیبـی عوض شد حساب و کتابام به هم ریخته بود احساس کردم هوا یه کم گرم شده ، دکمه‌ی بالای لباسم رو باز کردم... همونطوری که مات تصویر خودم توی آینه شده بودم مصرعی از خیام ذهنمو پر کرد : 🔻آیا تو چنان که می نمایی هستی؟! @lml0000