دو نفر در راهی میرفتند.
گردویی یافتند؛
یکی از آنها آن را برداشت؛
بر سر تصاحب گردو، میانشان اختلاف افتاد؛
اولی گفت: نخست من آن را دیدم؛
دومی گفت: ابتدا من آن را برداشتم؛
میانشان مشاجره درگرفت؛
سومی از راه رسید؛
از علت دعوایشان پرسید؛
ماوقع بازگفتند؛
گفت: این که کاری ندارد! گردو را به من بدهید تا مشکلتان را حل کنم؛
چنان کردند؛
او گردو را شکست. مغز آن را خورد و پوستش را به تساوی میان آن دو، تقسیم کرد ...
@loghmetafakor