چشم دوختم به قاب عکس پدرم که روی دیوار نصب بود ، گفتم پدر من نمیشد میذاشتی یدونه پسرت عروسی کنه بعد میذاشتی شهید میشدی؟ تازه ، پدر عروس هم من رو ضایع کرد ، توی خواستگاری گفت پدرت کجاست ؟من یه دانشجوام از خواستگاری و مهریه سر در نمیارم ، برم چی بگم. بابا رفیقات میگن که شهدا حاضرن و ناظرن و دستگیری میکنن . نمیخوای از تنها پسرت دستگیری کنی؟نمیخوای فردا جلوی طایفه عروس سر بلند بشم ؟هق هق گریه میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد. در خواب پدرم را دیدم ،دستم را انداختم دور گردنش و گفتم :بابا فردا مراسم منه . گفت میدونم.اصلا نگران نباش ، دوستام هم درست گفتن شهدا حاضرن و ناظرن . به جان بابا فردا یک کاری میکنم که تا همیشه مراسمت زبانزد همه طایفه عروس باشه. فردا یکی از رفیقام میاد درباره مراسم و مهریه صحبت میکنه ، خودش خواستگاری رو مدیریت میکنه .
ساعت سه نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم و یک کاغذ برداشتم و همه چیز را در آن نوشتم و بعد گذاشتم در پاکتی و دادم به مادرم . در مراسم نشسته بودم و حس غربت تمام وجودم را گرفته بود . ناگهان گوشی مادرم زنگ زد و مادرم با حالتی خاص گفت :شما الان دم در هستید ؟! بعد در باز شد و 🌸شهید حاج قاسم سلیمانی🌸 وارد مجلس شدند ، همه حاضرین تعجب کرده بودند . شور و شوق فامیل که خوابید حاج قاسم گفتن دخترم مهریه چه قدر؟و همینطور مراسم را مدیریت کرد. من پاکت را به ایشان دادم و ایشان شروع کرد به گریه کردن .
به نقل از فرزند🌸 شهید اکبری 🌸
شهید حاج قاسم سلیمانی
3⃣
#داستان_شهدا
🆔
@Lotfipour_ir